#ریما_پارت_110


ریما:هیسس!نگاه کن!

تا پایان غروب آفتاب هیچکدوم پلک نزدیم!

رایان یه نفس عمیق کشید و گفت:قشنگه ولی هنوز زیباترین نیست!

خم شدم و آروم پیشونیش رو بوسیدم.

با لیف محکم رو پشتم میکشیدم تا هیج اثری از چرک و چیلیهای دریا روم نمونه!چند تقه به در حموم خورد و پشت سرش صدای رایان اومد.

رایان:ریما جان اگه میشه وقتی اومدی بیرون این لباسی رو که برات گذاشتم بپوش.

ریما:باشه!

سریع دوش گرفتم و اومدم بیرون.رو تخت یه پیراهن ساده ی دکلته که دامن چین چینی داشت خودنمایی میکرد.موهامو سریع سشوار کشیدم و بعد پوشیدن لباس رفتم بیرون.ناخودآگاه ابروهام پرید بالا!

پس بچه ها کجان؟اومدم برم تو اتاقا که توجهم به فلشای کاغذی روی زمین جلب شد.فلشا رو دنبال کردم،از در پشتی که رفتم بیرون تموم شدن.سرمو که بالا آوردم چشمم خورد به آلاچیق قدیمی کنار ساحل که الان چراغونی شده بود و با گلهای رز سفید و آبی تزیین شده بود و ....رایان با یه دست کت و شلوار طوسی و لبخند به لب وسط آلاچیق وایستاده بود!تو دلم از هیجان زیاد آشوب بود.با قدمای آروم رفتم سمت آلاچیق.دم آلاچیق رایان اومد جلو و دستامو گرفت و منو با خودش بر تو.همونطور که عقب عقب میرفت منو وسط آلاچیق نگه داشت...دستمو ول کرد و جلوم زانو زد!چشمام از حدقه زد بیرون...!

میدونستم خیلی دوسم داره ولی اصلا انتظار نداشتم رایانی که همه اونو با غرور سربه فلک کشیدش میشناسن جلوم زانو بزنه!

زل زد تو چشمام و با صدای شادی گفت:وقتی بچه بودم از هیچ کس جز مامانم محبت ندیدم!با مرگ مادرم خدا یه فرشته رو ازم گرفت و یه فرشته ی دیگه بهم داد!تو زمانی که فکر میکردم اوج بدبختیمه پیدام کردی و اوج خوشبخیتم شروع شد!منو با خودت آوردی به سرزمین مادریم...ازم پشتیبانی کردی تا ازم چیزی بسازی که الان هستم!از بچگی احساس خاصی بهت داشتم...راستش همیشه خیلی دوست داشتم!ولی وقتی بهم میگفتی داداشی و ازم انتظار داشتی که بهت بگم آبجی منم به این موضوع شرطی شدم و به خودم اجازه ندادم به چشم دیگه ای بهت نگاه کنم!تو فقط برام یه خواهر بزرگتر و مهربون بودی که اندازه ی جونم دوست داشتم!احساساتم همونجور سربسته موند تا وقتی که یه شب به طور اتفاقی تو گوشی رامتین یه کلیپ دیدم که توش من تو رو تو مستی بوسیده بودم.کلیپش مال وقتی بود که رفته بودیم دبی تفریح...

چشمام دیگه درشت تر از این نمیشد!

خندید و ادامه داد:با دیدن اون کلیپ احساساتم سر باز کرد.خیلی با خودم درگیر بودم تا به احساسات پاک و خالص خواهرانت خیانت نکنم!خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی نشد که نشد،طاقت نیاوردم و تو جشنی که برای رادین گرفته بودی دوباره بوسیدمت!نمیخواستم یه بوسه تو مستی بمونی!

با چشمای درشت و بهت گفتم:تو...تو...مگه مست نبودی؟

با خنده سرشو انداخت پایین و گفت:نه!البته بودم ولی نه در حدی که ندونم دارم چیکار میکنم!بعد اون بوسه فهمیدم دیگه نمیتونم به چشم خواهر نگات کنم.کم دختر دور و برم نبود ولی تو برام یه چیز دیگه بودی!دلم فقط تو رو میخواد.رادین زودتر از خودم فهمید دردم چیه...بهم گفت که باهات حرف بزنم و بهت بگم و احساساتمو پنهان نکنم.دیگه تحمل نداشتم...مدام و به هر بهونه ای که بود خودمو بهت نزدیک میکردم!یه روز یه مشکلی تو برنامه نویسی داشتم و داشتم دنبالت میگشتم که بچه ها گفتن رفتی سالن.وقتی اومدم تو سالن اصلا متوجه حضورم نشدی!گوشه ی سالن داشتم تو آتیش جذابیتت میسوختم!تحملم تموم شد و باهات همراه شدم.

یه نفس عمیق کشید و با لبخند گفت:اون روز ،روزی که بهت ابراز علاقه کردم و دیدم که تو هم نسبت بهم بی احساس نیستی بهترین روز عمرم بود!

romangram.com | @romangram_com