#پیغام_عشق_پارت_63
دانیال : الهی قربونت بشم، چه سرخ شدی
- هم خجالت کشیدم، هم خیلی خوشحالم
دانیال : منم خوشحالم، عشقم
یهو توی دلم خالی شد، دستم رو از دستش جدا کردم.
دانیال : باز چی شد؟
- اگه خاله من رو نخواد چی!؟
دانیال : قبلا گفتم، بازم می گم من برای به دست اوردن تو با دنیا می جنگم
نفسی کشیدم
دانیال : عشقم نگران چیزی نباش، عشق ما دوتا همه رو راضی می کنه.
- من بدون تو نمی تونم.
دانیال : منم نمی تونم، ما با هم خوشبخت می شیم
- قول می دی در کنارم باشی، حتی اگه این دنیا نخواد؟
دانیال : اره قول می دم
لبخند زدم.
دانیال : بهم اعتماد کن، تو تنها عشق زندگی من هستی
- من به تو، به این عشق اعتماد دارم.
قلبم با حرفای دانیال آروم گرفت، من داشتم به خوشبختی نزدیک می شدم، اما خوب می دونستم، که این راه هموار
نیست. گارسون سفارش ها رو اورد، بوی غدا که به مشام خورد، تازه فهمیدم که چه قدر گرسنه هستم. با اشتیاق
فراوان مشغول خوردن شدم.
دانیال : خوشمزه است
- اره
دانیال : نوش جونت
- نوش جون تو هم
وایی وقتی که صوفیا بفهمه، دانیال می خواد بیا خواستگاری، به احتمال قوی قاتل من می شه، کلی نقشه می کشه
برای جدایی من و دانیال، خدا کنه آخرش حسرت به دل از دنیا نرم. آهی کشیدم، مقداری از نوشابه ام رو خوردم.
دانیال در کل عادت داشت وقت غذا خوردن سکوت می کرد. منم که از پس تنها غذا خورده بودم، به سکوت عادت
کرده بودم، فقط توی دلم آشوب بود، یعنی فردا جدی خاله از عشق بین من و دانیال با خبر می شد! خداکنه خاله و
شوهر خاله، با عشق من و دانیال موافقت کنند. چون خوب میدونم که خانواده ی من با این عشق موافق نیستند.
جنگ در راه بود، من از الان ترسیده بودم و نگران بودم، من به هیچ قیمتی از دانیال نمی گذشتم، حتی اگه صوفیا
romangram.com | @romangram_com