#پیغام_عشق_پارت_61
مامان : چرا این قدر به این دختر پر و بال می دی؟!
بابا : غزال کر شدی؟ گفتم می تونی بری
با عجله از خونه بیرون رفتم، وایی الان دعوا شده، همش هم به خاطر دهن لقی من، خوب من که کف دستم رو بو
نکرده بودم که بابا از جریان پارتی خبر نداره. مامان من رو می کشه. ماشین برام بوق زد، دانیال بود. سوار ماشین
شدم
دانیال : خوبی؟ چی شده؟! چرا رنگت پریده؟
- گند زدم، بدجور
دانیال : چرا؟ مگه چکار کردی!
- مامان اجازه نمی داد باهات شام بیام بیرون منم گفتم، پس چرا به صوفیا اجازه دادی با دانیال بره پارتی، نگو بابام
خبر نداشت صوفیا رفته پارتی.
دانیال : اشکال نداره، کارت که عمدی نبود، بالاخره عمو باید می فهمیدم
- اره اما کاش از زبون من نمی شنید
دانیال : نگران نباش چیزی نمی شه
- مامان من رو خفه می کنه
دانیال : نمی کنه شاید فقط کمی دعوات کنه
نفسی کشیدم، دانیال مامانم رو نمی شناخت، نمی دونست گاهی چقدر می تونه بدجنس باشه، تازه از اون صوفیا
عفریته هم خبر نداشت، کارم امشب تموم بود، عزرائیل امشب به ملاقاتم میاد.
دانیال : بسه عشقم این قدر نگران نباش، بی خیال
- باشه
سعی کردم و لبخند زدم
دانیال : آفرین عشقم همیشه لبخند بزن ، شاد و بی خیال باش
سر تکون دادم. بهش فکر نکن، امشب رو با دانیال خوش باش، در کنار دانیال لذت ببر، بعدش هر چی بادا باد.
بعدش هر چی بادا باد. از الان فکر بعدا رو نکن. دانیال ماشین رو پارک کرد.
دانیال : خوب رسیدیم، پیاده شو
با لبخند از ماشین پیاده شدم، دانیال دستم رو گرفت، کمی قدم زدیم تا به رستوران رسیدیم، چون جا نبود، ماشین
رو کمی دورتر پارک کرده بود. وارد رستوران شدیم، یه موزیک بی کلام پخش می شد، رنگ دکور، رستوران از رنگ
های قهوه ی و شکلاتی تشکیل شده بود. خیلی شلوغ بود. سر یه میز دو نفر نشستیم
دانیال : خوب شد از قبل میز رزرو کرده بودم.
- اره، خیلی شلوغه، ممکن بود میز گیرمون نیاد.
romangram.com | @romangram_com