#پیغام_عشق_پارت_53

رفتیم. سوار شدم. سرم درد می کرد
سوار ماشین شدم. سرم درد می کرد. آخه چطور این طور شد؟! مینا چرا رفت؟! چرا چیزی به کسی نگفت؟! چرا بی
خبر رفت؟! اون که عاشق بود؟! وایی کلی سوال توی ذهنم رژه می رفت. داشتم کم کم خل می شدم. هنوز هم گیچ
بودم. کامیار و مینا از بچگی عاشق هم بودند، خانواده هاشون هم به این رابطه ، به این عشق و ازدواج راضی بودند.
قرار بود امسال ازدواج کنن، حتی دنبال خونه هم می گشتن. پس چرا باید مینا یهو بی خیال همه چیز بشه و بره؟!
چرا باید یه مداد بگیر دستش، خط بکشه روی هر رابطه ای؟؟!
دانیال : خوبی؟؟!
- به نظرت می تونم خوب باشم!
دانیال : چرا عصبی می شی! آروم باش
- باید می فهمیدم، یه چیزی شده! خیر سرم دوستش بودم.
دانیال : مقصر تو نیستی
- وایی وایی چه خنگم من. چطور نفهمیدم!
دانیال : می شه الکی خودت رو سرزنش نکنی!
- از وقتی عمه اش آمده بود تغییر کرده بود، بی قرار بود، سکوت کرده بود، کلا عجیب رفتار می کرد. دیروز هم که
کلا یه مدلی بود. وایی وایی.
دانیال : الو الوو صدام رو داری؟؟
- دیروز داشت خداحافظی می کرد اما من نفهمیدم و ربطش دادم به دانشگاه
دانیال : غزااال
- مینا عاشق کامیار بود، پس حتما یه دلیلی داشته که رفته، یعنی چی شده؟ که همه چیز رو ول کرد و با عمه اش
یهو رفت فرانسه.
دانیال : غزال غزال من رو دریاب
- خاک بر سرم، چه دوستت بدی هستم.
دانیال دستم رو گرفت و تکونم دادم.
دانیال : غزال غزال
بهش نگاه کردم
دانیال : دارم کم کم می ترسم، تو حالت خوبه؟
سر تکون دادم
دانیال : میشه آروم باشی!
نفسی کشیدم.

romangram.com | @romangram_com