#پسرای_بازیگوش_پارت_98
هق میزد
_ش....مابه چـــــ....ی زول زدیـــــــ.....ت؟
خواستم یکم اداشودربیارمو مسخره بازی کنم تا از این
حالو هوابیرون بیاد اما بایاداوریه سوزوندن دست دریا ،بیخیال شدمو به یه اخم مختصر بسنده کردم...
کنارش نشستم،باید یکم منطقی باهاش حرف میزدم.
_خانوم احمدی شما که نمیتونستید از دریا کوچولوی ما مراقبت کنید چرا قبول کردید؟
ملتمسانه نگاهم کرد...
_به خدا آقا رضا همش کنارش بودم باهاش بازی میکردم ، موقع آشپزی بغلش گرفتم ،آخه مدام پله ای آشپزخونه روکه به پذیرایی وصل میشدو رو بالا و پایین میکرد...
_خب میگفتید مادرتون غذا درست میکرد.
سرشو پایین انداخت
_راستش مادرم فوت کردهض
_وااای ببخشید قصد ناراحتیتونو نداشتم.
_نه نه اشکال نداره..
دوباره رضا فوضوله بیدار شد یکم مِن مِن کردم،بالاخره پرسیدم...
_چی شد مادرتون فوت شد؟
_چندسال پیش باپدرم تصادف کردن،مادرم درجا مرد اما پدرم قطع نخاع شد از گردن به پایین فلجه...
ایـــــن دیگه چقدر بدبخت بود،براش تاسف خوردم ،یکمم دلم براش سوخت،اماحوصله ی دلداری دادنو نداشتم،دستمو روی پاش گذاشتم که یه لرزی کردو عقب کشید.
romangram.com | @romangram_com