#پسرای_بازیگوش_پارت_95

تمام حرکاتاش عصبی بود
_ولم کن میلاد
_بیا یه دقیقه
به زور کشوندمش تو حیاط بیمارستان
دستشو از دستم دراورد
_ها؟؟چته؟چرا کشوندیم اینجا؟
_آوردمت یکم هوا بخوری، سرت داغ کرده! نمیفهمی داری چکار میکنی.
_تو یکی حرف نزن،دیدی دستش چی شده؟ تمام کف دستش سوخته ،از بس گریه کرده از هوش رفته.
منم داغون بودم ،منم ناراحت بودم،اما حق احمدی نبود اینجور باهاش رفتار بشه.
_امیر، اروم باش ،خانوم احمدی مقصره ،قبول، اما نباید انقدر بهش بی احترامی کنی گناه داره،بنده خدا نمیدونسته که قراره همچین اتفاقی بیفته!

دستی به سینم زدو منو به عقب هول داد
_نمیدونسته؟ نه؟ تو که میدونستی این خانوم از پس دریا برنمیاد،تو که خبر داشتی دریا شیطونی زیاد میکنه،پس چرا اسرار کردی ببریش پیش اون؟ هاااان؟
_امیر خواهشا بس کن!
باخشم نگاهم کردو به داخل بیمارستان رفت.

کمی روی چمن های خیس محوطه ی بیمارستان نشستم،نمیتونستم برم داخلو گریه ی دریا رو ببینم،بافکر کردن به دستش دلم ریــــش میشد،گوشی توی جیبم لرزید
بانگاه سطحی به صحفه ی گوشی متوجه شدم رضاست...
تماسو وصل کردم.

romangram.com | @romangram_com