#پسرای_بازیگوش_پارت_161

پوزخندی زد
_یعنی باور کنم که از چیزی خبر نداری؟
_میخوام خودت برام بگی،با این اخلاقم که اشنایی کاملو داری ؟دنبال حرفای یه کلاغ چهل کلاغ نیستم.
خیره نگاهم کرد...
_خیلی فرق کردی!
_هـــه،ادما و تقدیرم تغییرم دادن
سرزیر انداخت...
_از کاری که باهات کردم پشیمونم...
_نیومدم از کارای گذشتتو پشیمونیات حرف بزنم،برام بگو چی شده؟
_ارش ورشکست شده...
_هـــه،همین؟ به خاطر پولش میخواستیش؟
_تواز هیچ چیز خبر نداری...
بلند شدم،کوه اتشفشان بودمو نیاز به فوران...
_از چی خبر ندارم؟ از این که سر سفره ی عقدی که با کلی ذوقو اشتیاق باهم سفارش داده بودیم ،دست رد به سینم زدی؟
صورتشو بادستاش پوشوندو هق زد و گفت:
_اشتباه کردم ،از همون روز زندگیم سیاه شد ایندم نابود شد،بهت ظلم کردم ،به جاش خدا تا میتونست بلا سرم اورد،یک هفته بعد از عروسیم فهمیدم چه غلطی کردم،وقتی یه زن لختو روی تختم تو بغل شوهرم دیدم فهمیدم چه حماقتی کردم،امیر توی این چند سال پیر شدم با این مرد ،اما دم نزدم ،چون راه برگشتی نداشتم ،تمام اموالشو تو قمار از دست داد،اعتیاد داغونش کرده ،من باچه امیدی دوباره باهاش زندگی کنم؟
هاجو واج نگاهش کردم...
_تو که میدونستی این مدلیه چرا ازش بچه دار شدی؟
_فکر کردم ،بااومدن بچه درست میشه

romangram.com | @romangram_com