#پسرای_بازیگوش_پارت_142

میلاد_دیگه از جزییاتش خبر ندارم.
رضا_میزارید بقیشو بگم؟
سری تکون دادمو منتظر بقیش شدم...
_هیچی دیگه ،رگ گردن خسرویم باد میکنه که رییست غلط کرده ،فلان فلان شدها مگه نمیدونن یه دختر نباید پنج صبح از خونه بیرون بیادو از این حرفا،منو میلاد که وارد شرکت شدیم دیدیم خانوم احمدی ترسیده پشت میزش نشسته و یه مردی پشت به ماداره راه رو شرکتو متر میکنه میلاد رفت جلو و خواست حرفی بزنه که یه دفعه برگشتو یغشوی میلادو چسبید،وقتی چشمش به ما افتاد یکم اروم تر شد قیافش تعجب انگیزشدو یه دفعه مثل جن گرفته ها یغه ی میلادو ول کردو گفت:شما اینجا چکارمیکنید؟
منو میلادم هاجو واج نگاهش میکردیم ،دیگه رفتیم تو اتاق میلادو کلی باهم خاطر زنده کردیمو کلی صحبت کردیم،اونم کلی نصیحتمون کردو هی میگفت، تمام زنان ایران ناموس ماهستنو باید مواظبشون باشیمو کمتر به خانوم احمدی گیر بدیمو از این چرتو پرتا.
_خب؟همش همین بود!؟
_اها !نه ،شرکت ساختمونیه نوینو میشناسی؟
_اره
_شرکت مال خسرویه.
_جدا!؟خیلی شرکت سرشناسیه.
_اره ،باهامون قرار داد بست تا یه سری از کارای شرکتشو تو شرکت خودمون انجام بدیم.
_خدایی؟!
_اره به خدا.

کمی خودموجلو کشیدم
_از کی کارمون شروع میشه؟
میلاد_گفت هر وقت موقعیتشو داشتید خبرم کنید
دستامو بهم کوبیدمو سرمو به اسمون گرفتمو خدارو شکر گفتم...
رضا بانااومیدی گفت:

romangram.com | @romangram_com