#پسرای_بازیگوش_پارت_110
_امیر علی این چه طرز برخورد بامادرته؟
_مامان حوصله شنیدن به توصیفات دختر عباس آقا همسایه ی خاله بتولو ندارم ،بیخیال وابده مادر من ،من هیچ وقت ازدواج نمیکنم...
گوشیو قطع کردم ،تــــف تو این شانس
بارها برای دیدن دختر مورد علاقه ام پشت اون چراغ قرمز ایستادمو لحظه شماری کردم برای دیدنش...
اماهربار دست از پادراز تر برمیگشتم.
میلاد"
از درست بودن کاری که میکردم نامطمئن بودم ،دریا دختری بود که در کنار بهم زدن زندگیمون،عادات بد هم ازسرمون انداخت...
حسی که بهش داشتم متفاوته،اما نگهداری ازش خیلی سخت بود،روز به روز بزرگتر میشودو ماهمچنان کم تجربه....
کم تجربه بودیم برای پرورش این بچه ی شیطون که کلی برامون دردسر ساز شده بود.
حسین_رسیدیم برید پایین.
رضا_مگه گوسفندیم؟
_رضا بیا پایین کشـــــش نده،حوصله ندارم.
امیر علی اول از همه بدون حرف پیاده شد و دریا رو توی بغلش محکم گرفته بود،دلــــم گرفت....
دیگه از این در آغوش گرفتن ها خبری نبود!
حسین مصمم تر از همه پیش قدم شد،پشت سرش رفتیم،وارد محوطه ی امامزاده شدیم،هواسرد بود،تقریبا اطراف رو مه گرفته بود،اوایل پاییز دیدن مه در این امامزاده ی سرد خیز بعید نبود...
هممون دمغ بودیم ،حسین بااون همه سنگ دلیش طاقت نیوردو دریارو از بغل امیر علی گرفت .
دریا کوچولو دستاشو سمت صورت حسین بردو لپهاشو کشید،از کاری که کرده بود قهقه ای بلند سر داد،
romangram.com | @romangram_com