#پسرای_بازیگوش_پارت_105
ازخنده رو به انفجار بودم
خودشونم از خنده دلشونو گرفته بودن...
امیر علی چادروشو به دهنش گرفته بودو مثل پیرزنا میرقصیدو بشکن میزد...
عجب ادمای دلقکی بودنا!
رضا_بسه دیگه بریم تا سه نشده.
بانگرانی گفتم:
_من چجوری دربیام؟
امیر علی یه چادر رنگی دستم داد صداشو زنونه کرد
_بیا مــــادر بگیر بنداز سرت موهاتم بپوشون ،مرد غریبه بیرونه ،عیبه موهات معلوم باشه.
رضا از خنده سنگ مستراع رو گاز میزد.
زیاد معطل نکردمو چادرو رو سرم انداختمو از دستشویی بیرون زدیم...
ارازل چمباتمه زده بودنو باهم هر هر میخندیدن ،وقتی از کنارشون رد شدیم...
یکیشون ژوووووون پر واوی گفت و رضا هم ایــــــــش بلندی گفت .
ای جوووون چقدر خانومی بهش میادا...
بادراومدن ما از بیمارستان حسینو امیرم بیرون اومدن.
حسین نگاهی بهمون انداخت و سرشو بادریا گرم کرد ،اما یه دفعه سرشو سمت ما چرخوندکه صدای ترق گردنش به گوش منم رسید ،چشماش داشت از کاسه در میومد ضربه ای به پهلوی امیر زد ،امیرم نگاه کوتاهی بهمون انداختو آروم به حسین گفت:
_خجالت ،بکش چادرین!
حسین یه دفعه داد زد و دستشو سمت ما گرفت...
romangram.com | @romangram_com