#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_181
_ خب درش بيار !
_پندار_ خب اونوقت چى بپوشم ؟
رومو ازش گرفتم
_ چى مى دونم يه كيسه اى تنت كن ديگه ...
_پندار_ صحرا ازت خواهش كردم
حرفى نزدم و از روى تخت بلند شدم و به طرف در رفتم
_پندار _ نمى شنوى مى گم خواهش كردم
جواب ندادم ...
_پندار_ به درك عقده اى .. فكر كردى محتاج اون كليدام ..
پشتم بهش بود ... آروم برگشتم طرفش .. نمى دونم چى دستش بود كه گذاشته بود لاى در كمد كه مثلا قفلو بشكنه .. تازه فهميدم ميله اى كه كنار شومينه بودو برداشته ...
_ عزيزم اينكارو نكن بهت نمياد انقدر به خودت ضرر برسونى ... حيف دراى به اين قشنگى نيست كه خرابشون كنى ؟!
همونطور كه تو دستش ميله بود به من نگاه كرد
_پندار_ پس بيا بازش كن
_ اين خونه من نيست كه دل بسوزونم ... فقط بهت ياد آورى كردم حيفه ... يه حس انسان دوستانه بود ...
دوباره بهش پشت كردم .. ميله با شدت رو زمين صدا كرد ... فكر كنم ولش كرده بود
romangram.com | @romangram_com