#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_161
پندار _ بهت توصعه ميكنم كه حرفشونو جدى بگيرى !
و ديگه چيزى نگفت و بلندشد رفت !!!
با خستگى از روى صندلى هواپيما بلندشدم و روسرى مو روى سرم صاف كردم ... مد شده بود دخترها يه شاخه از جلوى موهاشونو از روسريشون آويزان ميذاشتند و منم خيلى خوشم ميومد .. سريع دستمو بردم تو مقنعه ام و يه شاخه ى نازك از موهاى لخت مشكيمو از بالاى پيشونيم درآوردم و سمت چپ صورتم آويزارن گذاشتمش ... موهام انقدر بلند بود كه ميتونم بگم تا زير سينه هام مى رسيد ؛ تو صفحه ى گوشيم نگاهى به خودم انداختمو كمى صورتمو چپ و راست كردم ... نه ، خيلى خوشگل شده بودم، واقعا بهم ميومد؛ امدم با صداى بلند بخندم كه متوجه ى يه نفر پشت سرم شدم .. خيلى ترسيدم سريع به طرفش برگشتم كه .. با ديدن پندار يكم آروم شدم ....
_ پندار موهام قشنگ شد .. مد شده دخترا اينطورى روسرى سرشون ميكنن !
پندار با چشم غره نگاهى به چهره ام انداخت و با حالى كه مشخص بود عصبانيت تو چهره اش موج ميزد دستشو به طرف رو سرى ام اورد و تمام موهامو توى روسريم فرو برد دريغ از يك تارمو ... حسابى تعجب كردم و با پرويى غر زدم
_ اِاِاِاِاِ ... واسه چى اين كارو كردى ؟! دوساعت درستش كرده بودم
پندار با لحن عصبى و خشكى كه نشون ميداد حسابى رگ غيرتش باد كرده گفت :
_پندار _ ديگه نبينم شما اينجورى روسرى سرت كنيا .. اون دخترا كه ميبينى خرابن اينكارارو ميكنن واسه جلب توجه مردا
واااااا .. چى شده كه پندار يهو انقدر رو به من غيرتى شد ؟!. نميدونم چرا ولى مطمئن بودم الآن هركس ديگه اى به جز پندار بهم ميگفت چجورى روسرى سرم كنم يا چيكاركنم حسابى از دستش عصبانى مى شدم ... اما حالا كه پندار اين حرفو بهم زده نه تنها از دستش عصبى نيستم ، بلكه خيلى هم خوش حالم .. حتماً بهم اهميت ميده ديگه .. وگرنه براش چه فرقى مى كرد كه من چى بپوشم چجورى روسرى سرم كنم و از اين حرفا .... وايى لعنتى دوباره اين فكراى دخترونه افتاد تو ذهنم .. نبايد انقدر به پندار فكركنم چون قراره چندماه ديگه ازش جدا شم .. نبايد علاقه بينمون به وجود بياد ، علاقه باعث ميشه كه جدايى برام خيلى سخت بشه
نزديكاى ساعت 7 شب بود ؛ نگاهى به دورو ورم انداختم .. كلافگى نه تنها تو چهره ى من بلكه تو چهره ى همه ى مردم اطرافم موج ميزد .. تنها صداى مهمان دار هماپيما به گوشم ميرسيد كه در حال تشكر و خداحافظى از مسافران بود !. كمى كشيد كه از فرودگاه خارج شديم .. وايى چقدر اين شهر قشنگه .. هميشه تعريف هاى زيادى از پاريس مى شنيدم اما هيچوقت نميتونستم تصور كنم كه انقدر زيبا باشه .. كف خيابوناش بجاى آسفالت از سنگ هاى نرم و سرخ پوشيده شده بود .. وايى چقدر دوست داشتم رو اين سنگا بدوام .. اما حيف هم حوصله شو نداشتم هم حوصله ى غرغراى پندارو ... از فكر خودم خودم زدم زيرخنده .. غرغر هاى پندار! اين بدبخت كه اصلا به من كارى نداره ؛ اصلا از زبان مردم فرانسه چيزى نميفهميدم و فقط چندتا از كلمه هايى كه مانند زبان فارسى بود يا از اينور اونور شنيده بودمو ميتونستم متوجه بشم .. اما برعكث من پندار حسابى فرانسه اش خوب بود و به خوبى ميتونست صحبت كنه ... نگاهى به چهره ترانه و مهديس كه به همراه اون دوتا ديگه پشت سرم ايستاده بودن انداختم اوناهم دسته كمى از من ندارند ! مثل اينكه اين پرواز همه ى مارو حسابى خسته كرده ... كمى نكشيد كه يه تاكسى جلومون ايستاد و به فرانسوى شروع كرد حرف زدن .. اصلا از حرفاش چيزى نفهميدم .. ولى در همين لحظه پندار به سمتش رفت و اونم فرانسوى صحبت كرد .. مثل اينكه پندار حرفاشو فهميده .. در همين فكربودم كه پندار به سمت ما برگشت و گفت :
_پندار_ بچه ها سوارشيد !
اينو گفت و خودش رفت جلو كنار راننده نشست .. از همين پرو بازى هايى كه ميكنه بدم مياد .. بدون كوچيك ترين مكث در ماشينو باز كردم .ماشين يه وَن بود براى همين هر5 نفر ما راحت عقب جا مى شديم
تو راه كوچكترين حرفى بين ما 6 نفر ردوبدل نشد ... مثل اينكه همه حسابى خسته ى راه بوديم و حوصله ى جدال و دعوا و بحث كردنو نداشتيم .. با صداى ترمز چراخاى ماشين به خودم امدم ... مثل اينكه رسيديم ، نگاهى به آسمون انداختم بارون نم نم درحال باريدن بود و يه فضاى زيبا و عاشقانه رو به وجود اورده بود من عاشق اين هوا بودم .. دوست داشتم بشينم تو خيابون و تا صبح به قطرات ريز بارون كه صورتمو خيس نگهميداشت نگاه كنم
وقتى پندار كرايه ى ماشينو حساب كرد هر 6 نفرمون به سمت خانه ى آجر نمايى برگشتيم .. اين همون خونه اى بود كه پدر پندار واسه ما 6تا آماده كرده بود ؟! . راستش پدر پندار اينجا يه دوست قديمى داره ، آخه پدرپندارم تو پاريس ادامه تحصيل داده .. خلاصه وقتى متوجه پاريس رفتن ماها شد زنگ زد به دوستشو ازش خواست يه خونه ى برامون بگيره ... پس حتماً اين همون خونه ست .
با صداى پندار به خودم امد كه ميگفت: بيايد بريم تو ؛ چند قديمى به سمت خونه رفتم كه پندار دستشو روى زنگ فشار داد و صداى زنگ در بلند شد ... كمى نكشيد كه يه پيرمرد با هيكلى ورزيده و چشماى آبى و پوستى سفيد دم در ضاهر شد و به فرانسوى گفت ...
romangram.com | @romangram_com