#نیش_پارت_54
- بله ... فکر می کنم!
- ترو کجا دیدن؟
- توی شهر کتاب!
- ببینم پسره چکاره س؟ چند تا بچه ن؟ ادم حسابی ان؟ ... اصلا چرا خواستن تو بری خونشون؟
حنانه فکر کرد “چه عجب یه سوال منطقی پرسید”
- مادرش اصرار کرد بیشتر صحبت کنیم چون من به پسرش جواب رد دادم اونم گفت برم خونشون تا راحتتر صحبت کنیم ... ضمنا منم همه چی رو در مورد خودمون گفتم!
پدرش مثل همیشه هل افتاد و حساس تر از قبل گفت: یعنی چی؟ مگه ما چه عیب و ایرادی داریم ... خب ببین پسره و خانواده ش چطوری ان اگه خوبن چرا با بخت خودت بازی می کنی؟
و حنانه پشیمان بود که چرا در مورد محل زندگی پیروز حرف زده. پدرش همیشه دنبال پله های ترقی بود. حالا از هر طریقی ... برای همین حنانه توی خانه ی پیروز، جواب رد داد. انها داشتند راضی اشی م کردند که پیروز داخل شد و حرف اخر را زد. اوحس کرده بود پیروز قصد ازدواج ندارد اما اصرار مادرو خواهرانش را درک نمیکرد. به هر حال شرمنده ی خودش نبود.
فکر کرد قضیه تمام شد. اما سر خیابان به انتظار تاکسی بود که پیروز مقابلش ترمز کرد و در ماشین را از داخل برایش گشود.
تا سوار شد پیروز به نرمی گفت: تو چطوری اومدی خونه ی ما؟
حنانه حرف را پیچاند: خب خونتونو بلد بودم
romangram.com | @romangram_com