#نیاز_پارت_52

بیتا سلامی میکنه و روش رو برمیگردونه .. رضا آروم سرش رو نزدیکه گوشم میاره و میگه ..
-هنوز نیومده ؟
-میبینی که ... اینقدر دیر میاد که فکر کنم برای حرف زدنش هم ازمون زیر لفظی بخواد ...
-همون بهتر نیاد ... مگه نمیبینی بیتا برای دادنه زیر لفظی چقدر نزدیک بهش نشسته ..
دستم رو جلوی لبم میگیرم که مبادا کنترل خنده از دستم در بره ...
-رضا تورو خدا، اینجادیگه، خیلی بد میشه اگه خندم بگیره ...
-باشه، باشه، تو از کی رسیدی؟
-دو سه دقیقه قبل از تو ..
-پس تو هم زیاد نیست که اینجا نشستی ..
-نه قبلش رفته بودم واسه تولده دوستم یک کادو بگیرم ... مسیرم خورد به ولنجک واسه همین یک کم برنامم بهم خورد ... چقدرم خوابم میاد..
-امشب تولد دعوتی؟
-نه بابا ... امشب که از شش تو این خراب شده باید کار کنم، اما دوستم میاد اینجا .. خواست بریم بیرون وقتی فهمید سرم شلوغه گفت خودم میام پیشت منم گفتم بیا تو رستوران هتل همدیگرو میبینیم ..
-چه دوستهای خوبی ..حالا این دوستت چند سالشه ؟
- زیاد به دلت صابون نزن طرف پسره ..
با تعجب میپرسه
-دوست پسرته؟
-دوست پسرم کجا بود ؟ فضول خان .. دوسته معمولیمه ...
خیلی معنی دار میگه ...
-آهان ... که اینطور ..
اخمه کوچیکی میکنم و میگم ..
- آخه مگه من میترسم بگم دوست پسرمه.. دوسته معمولیمه .. منو باش بهش پیشنهاد دادم تا تو هم بیای باهاش آشنا شی ...
-خیله خب بابا .. بی خیال .. غلط کردم خوبه ..
خواستم در گوشش بگم :حالا شد، که در سالن باز شد ..
در حین صحبتهامون در زیاد باز و بسته میشد به حدی که تمامیه صندلی ها پر شده بود ... اما اینبار شانسه من دادفر بود ..

@romangram_com