#نیاز_پارت_163
-نه، نه ... ممنون ...
از نگاهش فهمیدم توقع رد کردن درخواستش رو نداشت ... اما واقعا نه علاقه ای داشتم و نه حوصله ای ...
-هر طور مایلی ...
خودش روبی تفاوت نشون داد و دوباره به کارش ادامه داد ...
به حالت عادی دوباره ایستادم و گفتم
-میتونم برم سر جام بشینم ...
با تعجب تو چشمهام نگاه کرد و خندید و گفت ...
-البته که میتونی ... خسته ای ؟ من تازه میخواستم تو شستن دیواره آکواریوم کمکم کنی ...
خسته بودم با شنیدن این حرف تشدید هم شد ... باید بی تعارف حالم رو توصیف میکردم ..
-راستش کفشهام کمی پامو زدن واسه همین هم کلی از انرژیم رو گرفت ... ولی اگه بخوای کمکت کنم حرفی نیست ...
خنده رو صورت و چشمهای نافذش تشدید شد و با یه حرکت خیلی سریع روی گونه ام رو گرفت و آروم کمی فشار داد و گفت ...
-باشه برو بشین ... اگه چای یا قهوه میخوای برات بیارم ...
باز باید بی تعارف میگفتم که میلی نداشتم و تو اون لحظه استراحت رو به هر چیز دیگه ای ترجیح میدادم ...
-نه، مرسی ..به کارت برس ...
دیگه نگاهی به صورتش نکردم و رفتم رو کاناپه نشستم ...
باز مثل قبل اون حرف میزد و من نگاهش میکردم ...
-بچه که بودم با مامان و بابا که میرفتم مک دونالد .تنها تفریحم این بود که فریت های(سیب زمینی سرخ کرده) توی منو رو بخورم و برم پشت آکواریوم دیواری مک دونالد شهرمون بایستم و به ماهی ها نگاه کنم ... همه دوستهام میرفتن با پلی استیشن و وسیله های دیگه بازی میکردن من فقط عاشق این بودم که ساعتها به اون ماهی ها خیره بشم ... بزرگترین آرزوم این بود که از توی اون کشتی شکسته غرق شده که کج افتاده بود یه ماهی در بیاد ... اینقدر این صحنه رو ندیدم تا دکور توش رو اومدن عوض کردن ... هم خوشحال شده بودم واسه ماهی ها که یه دکور جدید به خونشون دادن هم ناراحت بودم واسه اون کشتی شکسته که هیچ وقت موفق به دیدن اون صحنه جذاب نشدم ... یه بار وقتی همونطور خیره شده بودم به ماهی ها یکی از مشتری ها که یه پیر مردی هم بود اومد نزدیکم و گفت اون ماهی رو ببین که چسبیده به شیشه ... کارش اینه که کثیفی های رو شیشه رو بخوره ..منم باور کرده بودم ... از اون موقع هر وقت حرفی از ماهی میشد میگفتم یه مدل ماهی هست که کار تمیز کردن شیشه ها رو به عهده داره ... دنیای بچگیم بود دیگه ..تفریحی نداشتم که ..تنها پسر خونوادم بودم و تموم حواس هاهم به من بود ... تا میخواستن شادیم رو ببینن یا مک دونالد میبردنم یا سینما ... تابستونها هم که بدون استثنا کلاس موزیک و شنا و زبان ... همش هم به اصرار مامانم ..هر چی آرزو داشت سر من بد بخت خالی میکرد ... مزه هم میداد ... جمعه به جمعه که میشد مامان و بابا میرفتن مهمونی و کافه منو هم میگذاشتند پیش مامان بزرگم ... اینقدر با مامان بزرگ و بابا بزرگم حال میکردم با مامان بابا خوش نمیگذروندم ... وقتی نداشتن برای من ... یا کار میکردن یا تفریح ... شاید اگه منم بودم مثل اینها از جوونیم استفاده میکردم ... فعلا که ...
حرفهاش اینقدر شیرین و لالایی مانند بود که چشمهام رو روی هم گذاشتم ... اونقدر قشنگ حال و هوای اون روزهاش رو با احساس بیان میکرد که برای لحظه ای به بودن تو اون شرایط رویا پردازی کردم ... چه زندگی آرومی ... مدام کلاس موزیک و شنا و زبان ... تو کل زندگیم تا یادمه فقط تو پلاژ (محوطه مخصوص شنا در دریاچه خزر ) دست و پا میزدم شنا هم که بلد نبودم ... بابام نه اینکه نخواد یادم بده نه اصلا اینطور نبود ولی شرایط جوری بود که نمیشد تو محوطه آزاد اعتماد به شنا کردن داشته باشی مخصوصا برای ما بومی ها که تو تابستون کمه کم خبر غرق شدن دو سه نفری از مسافرین به گوشمون میرسید ... استخر هم که تا به امروز نرفتم ... کلاس هم که صبح تا ظهر میرفتم مدرسه و بعدش هم یا تو کوچه با دوستهام دنبال اردک های همسایه میکردم یا تو خونه مشغول درسهام بودم ... تنها نقطه اشتراک منو کیان تو کلاس زبان بود که اون هم تازه با کلی تفاوت بود ... فرقمون اینجا بود که من تو سن بیست و خرده ای سال شروع به یادگیری کردم اما کیان طبق گفتهاش از کودکی ... شک نکن زحمت یادگیری تو سن بالا برای من خیلی بیشتره تازه تآ خواستم چهار تا کلمه یاد بگیرم که خوردم به تابستون و کلاسها تعطیل شد ... هر چند بعدش دو باره ادامش میدم اما باز مشوق داشتن یه چیز دیگست من تنها مشوقم از کودکی امیدم به آیندم بود و خنده های تحسین بر انگیز دایی که الان اون هم دیگه ندارم ...
الان که فکر میکنم همون دیدن مامان با لباس تو ساحل و خوردن یک کیک و نوشابه اونقدر لذت بخش بود که برای تکرار شدن اون روزها حاضرم جونم رو بدم ... اما نمیدونم این رو پای تقدیر بزارم یا بی محبتی خدا نسبت به خودم که منو از داشتن بهترین و منصفانه ترین حقم تو زندگی اون هم داشتن پدر مادر محروم کرد ... یکی مثل کیان ناراحته که چرا مامان باباش آخر هفتشون رو میرفتن تفریح و اون روبرای چند وقت کوتاه پیش مامان باباشون میگذاشتند تازه اونهم با چه امکاناتی سینما و رستوران و تفریح یکی هم تا این سن مثل من با خودش درگیره که ... ای وای یه نقطه اشتراک دیگه ... مامان بابای کیان هم پسرشون رو میسپردن دست یکی تا به تفریحشون برسن، مامان بابای من هم این کار رو کردن حالا با یه فرق کوچولو ..آسمون که به زمین نیومده ... فرقمون این بود که بعد از دو یا سه روز مامان باباش بر میگشتن دنبالش اما مامان بابای من تنها تنها رفتن و دیگه هم بر نگشتن ... چه فرق کوچولویی ... من روزهای تنهاییم یه خرده بیشتر از کیان بود ... لبخندی میزنم و تو همین افکار به خواب عمیقی فرو میرم ...
تو خواب، گرمای دلنشینی روی صورتم حس میکنم ..حرارت نفسی آشنا ... رو نوک بینی ام ... نمناکی بامزه ای که بعدش تبدیل به خنکی آزار دهنده ای رو سر بینیم شد ..دستم رو به منظور از بین بردن اون سرمای کوچولو رو سر بینیم کشیدم و دوباره به حالت عادی برگشتم ... خوابم عمیق و شیرین بود اما باز اونقدر هشیار بودم که سنگینیه نگاهی رو از پشت پلک های بسته ام اون هم با اون فاصله نزدیک حس کنم ...
دوست نداشتم گرمای داخل چشمهامو با بازکردنشون از دست بدم اما این حالت غیر عادی بود و باید موقعیت رو میسنجیدم ...
آهسته و با کلی کلنجار رفتن چشمهام رو باز کردم ...
حسی بهم میگه اون نفس آشنا نفسی نبود غیر از نفس کیان ... مهربون نگاهم میکرد ..از اون همه نزدیکی هم ترسیده بودم هم لذت میبردم ... در نتیجه اخم رو وارد صورتم کردم و تو چشمهاش به سختی نگاه کردم ...
پایین کاناپه نشسته بود و تلویزیون رو روشن کرده بود ... رو یک شبکه فرانسوی زبان بود ..به محض بیدارشدنم کمی تو جاش جابه جا شدوبه تلویزیون خیره شد و گفت..
@romangram_com