#نیاز_پارت_156
لبخندی بهناچار روی لبم نشوندم و گفتم ...
-من رویبخشین اما الان ترجیح میدم کمی تو حیاط قدم بزنم ...
منتظر جوابی نشدم و زیر نگاه سنگین کیان دور زدم و رفتم کنار میز ایستادم و بشقابم روگذاشتم ..
حتی جام هم دیگه توسط عرفان تصرف شده بود ... مجبور بودم خودم رو یک جورایی مشغول کنم ...
رفتم تو حیاط ... با لباس نسبتا بازی که تنم بود کمی هو ا خنک تر حس میشد ...
هیچ کس تو حیاط نبود ... آهسته کمی قدم زدم و خودم رو به کنار آلاچیق رسوندم ..
تک و تنها از هوای آزاد لذت میبردم ... صدای موزیک کمابیش از داخل به گوش میرسید ..
چند دقیقه ای روی نیمکت زیر آلاچیق نشسته بودم که صدایی من رو به خودم آورد ...
-چه عجب تنها پیدات کردم !
کیان بود ... معلوم نبود خودش با خودش چند چند تموم کرده بود ... اخم ظریفی رو پیشونیم نشوندم و نگاهش کردم ..
-از زدن این حرفها چی عایدت میشه ؟ چرا اینقدر راحت به خودت اجازه میدی به من توهین کنی ... من فقط امشب همراهیت کردم ..دیگه دلیلی نمیبینم که تو مدام بخوای تو مسایل شخصیم دخالت کنی؟ الانم اگه موردی نداشته باشه اومدم بیرون تا کمی تنها باشم ..البته اگه بزاری ...
خنده معنی داری میکنه و میگه ..
-اومدم بگم من دیگه یواش یواش دارم میرم ..پاشو تا تو رو هم برسونم ...
خدا رو شکر دیگه امشب تموم شد ..با اینکه همه شاد بودند اما خیلی خسته کننده بود ... چون فقط یک تماشا چی بودم که با افکار ناراحت باید همه رو نگاه میکردم ...
دیگه خیلی بد میشد اگر مثل طلبکارها ازش میخواستم تا منو برسونه ...
برای تعارف هم که بود، گفتم ...
-مرسی من خودم باآژانس میرم ..دیگه مزاحم شما نمیشم ...
دستش رو تو جیبش کرد و کمی خم شد، صورتش رو نزدیک صورتم آورد گفت ...
-اصلا حوصله یکی به دو و تعارفات الکی رو ندارم ... زود باش برو مانتوت رو تنت کن، من اینجا منتظرتم ...
از جام بلند شدم و خواستم برگردم برم که سینه به سینه کیان ایستادم ... نزدیک بودیم اما حسی بهم میگفت که این کیان هست که خودش رو لحظه به لحظه به من نزدیک تر میکنه ... فاصله دو قدمیمون پر شد و من رو دو باره مماس با بدنش قرار داد ... دستهاش هنوز تو جیبش بود ... اینقدر فاصله مابینمون کم بود که وسعت دیدم تنها به سیاهی چشمانش ختم میشد ...
دلیل اینهمه نزدیکی چی میتونه باشه ..هزاران فکر به مغزم خطور کرد جز تنها اینکار ...
-سعی نکنی منو زیاد معطل بزاری ... سریع برو وسایلت رو بردار بریم ..خیلی خستم ...
میدونستم برای این همه لطف منتی هم ممکنه باشه ... حالا حتما نباید م*س*تقیم بگه که ...
از سر جام تکون نخوردم و مثل خودش پر رو نگاهش کردم ...
@romangram_com