#نیاز_پارت_155

خونسرد و مسلط به رفتارم پرسیدم
-پس میشه فهمید که شما از سمت پیمان جان دعوتید ... میتونم نسبتتون رو بپرسم ؟
لبخندی میزنه و شیطون میگه ..
-فامیل ..
معلوم بود خیلی حال و حوصله شوخی داره.. بهترین حالگیری تو این زمان ادامه ندادن بحث بود ...
سرم وبه منظور تایید تکون دادم و پوزخندی رو لبهام نشوندم ...
-موفق باشید ...
آخ تو دلم میخندیدم برای همچین حرکتی ... با اینکه از کنجکاوی داشتم میمردم اما تو اون لحظه بی اعتنایی لذتبخش ترین کار ممکن بود ...
خنده تقریبا بلندی سر میده و میگه ...
-معلومه زیاد اهل مزاح نیستید ... بنده پسر خاله پیمان هستم ... یه جورایی فامیل نزدیک آقا دوماد ...
حدس میزدم نزدیک باشه اما نه تا این حد ... الا ن حتما نسبت من رو میخواد بپرسه ...
بشکنی رو هوا به سمتم پرتاب میکنه و میگه ..
- بزار حدس بزنم ... اگه اشتباه نکنم شما هم دوست سولماز جونی ... از دوستهای صمیمی که تو محیط کاری زیاد با هم سر و کار دارید ... رسیپشن هتل پنج ستاره هیراد ... درسته ؟
یخ نکنی ؟ بیمزه ... آخ چه خوب میشد این و بهش میگفتم..
-این اطلاعات همش بر پایه حدسیات بود یا کسی بهتون مو به مو شرح داده ...
لبخندی چاشنی اتمام حرفهام میزارم ...
باز بلند میخنده و تکه گوشتی با چنگال بر میداره و قبل از این که به سمت دهانش ببره میگه ..
-ضمیر ناخودآگاه، خانوم ... بنده حس ششم بالایی دارم ... تمامیه این اطلاعات رو مدیون این حس هستم ..
این بار جوابی دندونشکن داشتم تا تحویلش بدم ...
خنده بی مزه ای تحویلش میدم و میگم ..
-پس حتما ضمیر نا خود آگاهتون این رو بهتون گفته که بنده غذام در حال حاضر تموم شده و باید شما رو اینجا تنهابزارم ...
بشقابم رو بر داشتم و از جام بلندشدم ... عرفان همینطور غذا تو دهنش مونده بود بدونه حرکتی فقط چشمهاش رو بالا گرفت تا بتونه من رو بهتر ببینه
-خب من که هنوز دارم غذا میخورم شما که نمیخواین این افتخار هم نشینی رو از من بگیرین ...
میدونستم بی ادبیه ولی اصلا حوصله کلنجار رفتن با این جور شخصیت های زبون باز رو نداشتم ..اگر ذره ای بهم خوش میگذشت صد در صد غذای نیمه تمومم رو به اتمام میرسوندم ...

@romangram_com