#نیاز_پارت_146
تصمیم گرفته بودم که اول برم بانک پول بکشم بعد برم طلا فروشی براش یک هدیه بگیرم ..همونطور که رانندگی میکرد حتی نگاهش هم به سمتم بر نگردوند گفت
-نیازی نیست من سکه دارم میدم میتونی تو هم توش شریک باشی ...
باز عقلش رو از دست داد ...
چه سنخیتی داشت من و او با هم کادو تهیه کنیم ...
-نه مرسی ..ترجیح میدم خودم تنهایی هدیه ای در نظر بگیرم ..
باز بی توجه به من پوزخندی زد و گفت
-لابد با این سر و شکل میخوای بری تو بانک!
خندهاش شدت گرفت ... راست میگفت با اون پیراهن چطور میتونستم برم بیرون ... چاره ای نداشتم باید دلم رو به دریا میزدم و میرفتم ...
- چاره ای نیست باید برم ... لطفا بانک دیدی نگه دار ...
سرش رو به معنی موافقت تکون داد و مسیر رو انداخت تو اتوبان ...
منتظر بودم تا کنار بانکی نگه داره اما دریغ از حتی یک عابر بانک
نیم ساعتی تو راه بودیم که روبروی دری سفید رنگ تو شهرک غرب وکنار یکی از پارکهای معروف فاز چهار نگه داشت و رو به من نگاهی کرد و گفت ...
- رسیدیم ... پیاده شو ...
تعجب کردم باز حرف خودش رو به کرسی نشونده بود ...
با تعجبی به چشمهاش نگاه کردم و گفتم
-اما من گفتم کنار یک بانک نگه دارید ..من حتی هیچ کادویی هم نگرفتم ... اینجوری روم نمیشه بیام ...
خنده مرموزی تحویلم داد و پیروز مندانه گفت
- عیبی نداره تنها راهت اینه که تو کادوی من شریک بشی ..بهتر از هیچیه ...
عصبی شده بودم ... باز هم بازیچه دستش قرار گرفته بودم ...
از شدت خشم بغض عجیبی تو گلوم نشسته بود ... دم نزدم ... از ماشین پیاده شدم و تنهایی بدون لحظه ای درنگ به سمت در رفتم ...
- صبر کن با هم بریم..دختر خوب همراه داشتن واسه همین موقع هاست دیگه ...
صدای خونسردش رو میشنیدم که از پشت سرم به گوش میرسید ...
-وایسا بهت میگم ..یکی میبینه زشته ..الان فکر میکنن دنبالت راه افتادم
چند قدم دیگه رفتم که طاقت نیاوردم و برگشتم تو چشمهاش نگاه کردم
@romangram_com