#نیاز_پارت_131

با تعجب به حرفهاش گوش میکنم ..
-دلم میخواست همین امشب مهمون شیطونی مثل تو، توی خونم بود ... تا حرصم رو اونجوری که میخوام سرش خالی کنم
بدنم پر از حرارت شد ... همچین حرفهایی ان هم از سمت کیان به من، هم، غیر قابل انتظار بود و هم تحریک کننده ... صدای ضربان قلبم کاملا به گوشم میرسید ..از چند دقیقه بعداز این همه نزدیکی هراس داشتم ...
لبهام روی هم قفل شده بود ... حرفهاش یه جورایی هم توهین بود هم وسوسه بر انگیز ... هر چه بود کیان تو اون لحظه خیلی جذاب و گیرا بود ...
از قلب من بعید بود ... اما نه اشتباهی در کار نیست ... احساسم که بهم دروغ نمیگه ... باختم ...
اعتراف میکنم به باختنم ... دلم رو باختم ... دلم رو به این همه گیرایی باختم ... به این صدای دلربا باختم ... .. .. وای ... ضربان قلبم !
با این چی کار کنم ... گرمی دستهای کیان رو چجوری تحمل کنم؟.با اینکه دوست داشتم از اون حالت خارج شم و یه جورایی فرار کنم اما باز ته قلبم احساسی بود که خواستار این کشش بود ... سر در گم بودم که باز ادامه داد ...
-ولی از اونجایی که الان عزاداری درکت میکنم و این خواستم رو موکول میکنم به بار بعد که خواستی شیطونی کنی ..آخه من یه جورایی به دخترهای شیطون حساسم ...
باز رونده شدم ... حکم یک یویو رو پیدا کرده بودم ... نزدیکم میکرد ..تو اوج تمنا منو از خودش میروند ... حس بدی بود ... دستهام رو با نفرت از تو دستش کشیدم بیرون و با کف دو تا دستم رو سینش فشاری وارد کردم تا از این همه نزدیکی رهایی پیدا کنم ...
-متاسفم برای احساست ... برای حساسیتت هم پیشنهاد میکنم از قرص های ضد حساسیت استفاده کنی ... کم بی تاثیر نیست ... قبلا بهت گفتم باز هم بهت میگم ... صبر من حد داره ... اینجا اون خراب شده ای نیست که تو توش بزرگ شدی ..هر چند تقصیر خودت هم نیست ... بیماری ... اما میدونم اینقدر کنترل اعصاب داری که رو رفتارت تسلط داشته باشی ... بار آخری باشه که به من نزدیک میشی ...
هشدار آخرم کمی از خود بیخودش کرد ... دوبار پر جسارت تر از قبل بهم نزدیک شد ... نزدیک تر از قبل ... اینقدر که دیگه حتی نمیتونم تو چشمهاش نگاه کنم ... نزدیکتر اومد ... از این همه نزدیکی و مماس شدن صورتهامون ناخودآگاه و بی اراده چشمهامو بستم ... تموم این اتفاقات ده ثانیه هم طول نکشید ... قلبم از حرکت ایستاد ... بدنم منقبض شده بود ... صورتم داغ بود ... جرات باز کردن چشمهام رو نداشتم ... این همه نزدیکی میخواست به چی ختم بشه ؟ بوی پوست صورتش رو به خوبی حس میکردم ... خواستم با تمام وجود این بوی خوب رو آستشمام کنم که لبهام پوستی نرم و تقریبا مرطوبی رو لمس کرد ...
اعتراف ... اعتراف ... اعتراف ...
تشنه نبودم ... اما تشنه شدم ... داشتم سیرآب میشدم ...
هیچ اشتباهی در کار نبود ... اولین ب*و*سه ... چقدر دلنشین ..با اینکه از حس هم خبر نداشتیم اما من سرشار از لذت بودم ...
... نفسم تو سینه حبس شده بود ... من رو تا آخر عمر اسیر کرد ... کم نبود ... اولین ارتباط من با جنس مخالفم ... دیگر نه دست اون بود نه دست من ... اون تو زندگی من نقش مهمی رو خواسته یا نا خواسته ایفا کرده بود ... این حرکتش، جرقه ای شد برای به آتیش کشیدن قلب من ...
این حس خوشایند به سه ثانیه بیشتر نکشید که برای نباختن غرورم به شدت سرم رو کنار کشیدم ..اما اون دست بردار نبود ... باید حرکت پایانیش رو هم چاشنی این خاطره و اولین تجربه من میگذاشت..خیلی آروم و نوازشگر و بعد با پوزخند رها کرد ...
دیگه نگاهش میکردم ... از همون لحظه که داشتم با این حس ارتباط برقرار میکردم .. ... قلبم دوباره آرام شروع به تپیدن کرده بود ... این حسهایی هست که فقط یک عاشق میتونه داشته باشه ... اما من، کیان ... !عاشق ؟ محاله ...
با صدای گرم و خونسردش به خودم اومدم ...
-دیدی من هر موقع بخوام، به هر چی که بخوام میرسم ؟ پس این تو باید باشی که مراقب حساسیت و رفتار من باشی ... مخصوصاالان که داروی ضد حساسیتم رو پیدا کردم ...
دوباره خیره شده بود بهم ... دستم رو بی اراده روی لبهام گذاشتم و با اخم نگاهش کردم ...
برای لحظه ای حس حقارت تمام وجودم رو در بر گرفته بود ... درک حرفهاش برام خیلی سنگین بود ... احساس کردم که از من سوء استفاده شده ... همه شیرینی و حلاوت برام شده بود تلخ تر از زهر ...
خیلی خونسرد دو تا دستش رو تو جیبهاش کرده بود و لب پایینش رو آروم با زبونش تر میکرد ...
بی اختیار با نوک کفشم ضربه ای به ساق پاش زدم ... در حالی که سعی میکردم بغض و خشمم رو همزمان تو صدام خفه کنم گفتم ...
-خیلی بی شخصیتی ... مطمین باش این کارت بی جواب نمیمونه ...

@romangram_com