#نیاز_پارت_130

شک نداشتم ..مطمین بودم که از این کارم، تا حد انفجار رسیده بود ... اما باید منفجر میشد تا من کمی آروم میشدم ...
لباسهام رو عوض کردم و به سمت در خروجی رفتم ... همیشه راه پارکینگ رو در نظر میگرفتم برای بیرون اومدن از هتل ... چون دوست نداشتم با مهمانهای هتل برخوردی داشته باشم ..یه جورایی خلاف قوانین بود که از در اصلی هتل رفت و آمد داشته باشیم ... حالا یه چند بار دور زدن از این قوانین موردی نداشت ...
پارکینگ خلوت بود ..فقط صدای پاشنه کفشهای من بود که سکوت رو میشکست ...
چند قدمی از پیچ اول پارکینگ دور نشده بودم که کسی به شدت منو به طرف دیوار کشید ..جایی که به دور از دید عام بود ..
ترس تمام بدنم رو در بر گرفته بود ..همیشه پارکینگ امنیت داشت ..چون کارتهای امنیتی همراه با کد های مخصوص در ورودی و خروجیه هتل رو کنترل و باز و بسته میکرد ...
تو اون چند ثانیه که بتونم چشمهامو باز کنم و ببینم چه کسی همچین اجازه ای به خودش داده هزار تا فکرو خیال به سرم زد ... فکر کردم که حتی اگر جیغ هم بزنم کسی صدام رو نمیشنوه ...
- بیا اینجا ببینم ... خوب بلبلی میکردی شیر برنج ...
صدا برام آشنا بود ..چشمهام چهارتا شد ...
فاصلمون نزدیکتر از اونی بود که بتونم از خودم دفاعی بکنم مخصوصا اینکه دیگه متوجه شده بودم تو حصار بازوهای پر قدرت کیان اسیرم ...
-ولم کن ..این کارها چیه ... هیچ فکر کردی که اگه یه داد بزنم میریزن سرت و هر چی اعتبار داری از دست میدی ؟
تکرار ... تهدیدی بهتر از این به فکرم نرسید ...
-واو ..واو ... تو هم فکرشو کردی که برای قطع کردن اون جیغ من چه کارهایی از دستم بر میاد ؟..
همزمان به لبهام نگاه میکرد ..چه بوی خوبی میداد ..با اینکه ترس وجودم رو پر کرده بود اما بوی خوشی که برام آشنا بود حس امنیت یا هر چیزه دیگه ای که اسمشو میشه گذاشت بهم منتقل میکرد ... حسی که هنوز میشد امیدوار باشم که حد اقل میشناسمش و میدونم که کاری بهم نداره و تنها هدفش ترسوندن منه ...
تو چشمهاش با قدرت نگاه میکنم ... دستهامو با دستهای مردونش گرفته بود ... خیلی نزدیک بود ... تنها ترسم شده بود از اینکه مبادا تپش قلبم رو بفهمه و متوجه ضعفم از این همه نزدیکی بشه ...
این بوی خوب لعنتی بالاخره کار دستم میده ...
-چی کارم داری ..چرا هر دفعه مثله دزد ها و قاتل ها و جانی ها یه گوشه خفتم میکنی ..مثل یه مرد، یه آدم ..درست حرفتو بزن ...
خنده ای میکنه و به صورتم نزدیک میشه و میگه ..
-تو که اینقدر میترسی پس چرا اینقدر شیطونی میکنی ... چرا تو جمع سر کش میشی ؟چرا بی احترامی میکنی ؟میدونی که میتونم بدجوری حالتو بگیرم ...
با شناختی که از سابقش داشتم پوزخندی زدم و با اطمینان گفتم
-هیچ کاری نمیتونی بکنی ... از این سلاحت هم دیگه نمیتونی استفاده کنی چون عملی نیست ... تو فقط حرف میزنی ... و خیلی خوب هم حرص میخوری ...
دستهام تو دستهاش دیگه شروع به عرق کردن کرد..از فشاری که به دستم آورد فهمیدم که داره باز حرص میخوره نگاهش کردم وگفتم ..
-مثل همین الان که داری حرص میخوری ... فقط شرمنده حرصت رو با چنگ زدن به دیوار خالی کن نه رو دست من ...
چشمهاش برقی توش هست که تا بحال تو چشم کسی ندیدم ..
- میدونی الان دقیقا چی دلم میخواست؟

@romangram_com