#نقاب_من_پارت_92
_باشه، حرفي نيست، وقتي ميگي
بايد، خب حتما بايد بري.
_حالا ميرسوني، يا خودم برم.
_خيلي خب، ميرسونمت.
کيفم را برداشتم ، وهمراه با ساميار به
سمت ماشين حرکت کردم، تا برسيم
کلي حرف زديم و با مسخره بازي هاي
من، ساميار کلي خنديد.وقتي رسيديم
قلبم از طپش انگار افتادو توي دلم خالي
شد، رو به ساميار کردم و گفتم:
_داداش گلم، حلال کن، ديگه
با چشمان گرد شده، نگاهم کردو
گفت :
_چي شده!
_دوست عزيزت، خونه اس
_خب باشه چه ربطي داره؟
_آخه، يه چيزي...
_واي واي يواشکي اومدي؟ خدا بيامرزدت
خواهر خوبي بودي.
کيفم را روي بازويش کوبيدم و پياده شدم
پس از خداحافظي، به سمت در عمارت رفتم
بدون آنکه زنگ بزنم، در باز شد.
با خودم گفتم، يعني دنيل منتظرم بوده.
کيف را محکم در دستم فشار دادم و با
استرس زياد، وارد عمارت شدم.
دنيل روي مبل تک نفره نشسته بود و دقيقا
من پشت سرش بودم، آرام گفتم:
_سلام
از جايش بلند شد، نيم رخش را به طرف
من کرد ، از ليواني که در دستش بود، جرعه
romangram.com | @romangram_com