#نقاب_من_پارت_86

_ميدوني چرا با پدر دعوام شد ؟
_اينو نه ،نميدونم خب اون موقع کوچيک تر
بودم و تويه سرگرد وظيفه شناس ،يادمه
شغلت رو خيلي دوست داشتي .

نفس عميقي کشيد و ادامه داد

_دوشب قبل دعواي من و پدر تو اداره سر يه
عملياتي با سروان شکوهي بحث ميکرديم و
طي مدارکي که به دستم رسيد متوجه شدم
آقاي امير اعتمادي ،پدر عزيزمون رئيس محموله
هايي‌بود که به صورت قاچاق از ايران خارج مي
شد ،و معلوم شد که يک هفته قبل از اين عمليات
يه بار دويست کيلويي کراک رو جابجا کرده ،من
مدارک رو پنهان کرده بودم ،که شايد پدر سرش
به سنگ بخوره ،خودتم ميدوني پدر بيخيال من
و تو بود همه اش سرش تو کارهاي خودش بود ،
جوري مشغول خودش بود که اصلا نفهميد بچه هاش
دانشکده افسري قبول شدن و هيچي هيچي از ما
نفهميد نه از دوستامون،نه خونه ،نه جشنهامون ،از
هيچي هيچوقت خبر نداشت از تنها چيزي که خبر
داشت هماهنگي بين بارهاش و محموله هاش بود
تا روز آخري که من پيشش بودم و همه چيز رو بهش
گفتم اينکه پليسم و ادامه نده و دست از قاچاق بر
داره ،که اونم اول باور نکرد و بعدش حسابي عصبي
شد و بهم گفت مار تو آستينم پرورش دادم ،تازه مي
خواست بيشتر سمتش برم و کاراش رو رديف کنم .

عصبي بودم، اون داد مي‌زد، من داد مي‌زدم آخرشم
از خونه بيرون زدم، دوروز پيش سروان اکبري موندم
صبح روز سوم موقع رفتن به اداره موبايلم زنگ خورد
تهديدم کردن به قيمت جون تو، گفتن يا ميري، يا
پايان زندگي خواهرت نزديکه.
_چرا باور کردي
_نميدونم، يه شکي تو دلم نشسته بود، شايد بخاطر
پدر بود، نميدونم .
_بعدش؟
_بعدش، رفتن رو انتخاب کردم و اينجا اومدم روز

romangram.com | @romangram_com