#نقاب_من_پارت_118

تا رسيدن به خانه دنيل اصلا با هم حرفي نزديم،
از ماشين پياده شدم ماشين دني داخل حياط خانه
پارک شده بود، به پنجره اتاقش نگاهي انداختم
سايه مردي معلوم بود، مشخص بود او هم مرا
ديده است، در حال داخل شدن بودم که صداي
ساميار مرا نگه داشت:

_سوني صبر کن.

به صورتش نگاه کردم، با ابهت خاص خودش
قدم زد و به نزديکم آمد، با چشمان سبز رنگش
به جنگل نگاه من خيره شد، لبخند زيبايي چون
پرنس ها بر صورتش نقش بسته بود:

_خوشحالم که خواهري مثل تو دارم، هم خوشگل
هم خوش قلب و مهربون.

با عشق نگاهش کردم،يکباره مرا در آغوش کشيدو
گفت:

_در مورد امروز چيزي به دنيل نگو ناراحت ميشه ،
بزار از همه چي مطمئن بشيم بعد، باشه؟!
_منم نميخوام ناراحتش کنم.

با شيطنت به بيني ام زد و گفت:

_ديدي عاشقش شدي

با اين حرفش بلند خنديدم گفتم:

_نميدونم، شايد.......

با حالت مسخره اي از عصبانيت روي دستش
کوبيد وگفت:

_دختره ي چشم سفيد، حيا رو قورت داده، دخترم
دختراي قديم، حداقل يک کم سرخ و سفيد مي شدن


romangram.com | @romangram_com