#_نبض_احساس_پارت_86
سعيد:واااااي خداقيافشون چقدخنده داربود.
هستي:حالانفهميدين کدوم نقشه هاروبردن؟
پندار:چرا.نقشه هاي قبلي که براي اون زمين کشيده بوديم روبردن.
_جدي؟توازکجافهميدي؟
پندار:چندروزپيش داشتم دنبالشون ميگشتم ولي نبود.درضمن احساس نکردي بعضي جاهاش شبيه نقشه قبلي مابود.
سعيد:راس ميگه منم الان يادم اومد.خواستم همونجاهم بگم.
نازنين:حالاکي نتيجش معلوم ميشه؟
_چندروزديگه.
اونشب شام دورهم بوديم.امين وغزل کمترتوي شلوغي ميومدن.نيماورهاهم دوست نداشتن پدرشون روتنهابزارن براي هميشه بيشترمواقع خونه بودن.
امشبم مثه همه اون شبهايي که پندارخونه مابودحواسش پيش بهاربودولي بهاراصلامتوجه نميشديني فک کنم توي اون جمع فقط من فهميده بودم.
روزهامون به خوبي ميگذشت.ميتونم بگم بهترين روزاروداشتيم.پروژه مال ماشده وهمه سخت مشغول بودن.تصميم داشتم يه ماه ديگه که کاراسبک شدهمه دسته جمعي بريم ويلاي شما.پندارشده بودمهندس ناظروهرروزسرپروژه بود.منم تاجايي که ميتونستم به اونجاسرميزدم.بهارتوي شرکت کنارهستي مشغول به کارشد.هردوشون ترم آخربودن وتاتموم شدن درسشون کم مونده بود.قرارشدهروقت امتحاناشون تموم شدکارطراحي داخلي اون پرورشگاه روشروع کنن.دلم ميخواست بهترين پرورشگاه براي بچه هاباشه.طوريکه هيچ کم وکسري توي پرورشگاه نباشه.
romangram.com | @romangram_com