#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_62

منتظر جوابش نشدمو بی توجه به صداش رفتم و پولو حساب كردم.

بعد از اون چندتا مانتو ديگم گرفت، سفيد و قهوه ايو سبز و آبی كاربنی با ست كيف و كفشو روسري....!!!

واسه مانتو سفيدش از يه شال خوشش اومد، باهم رفتيمو سرش كرد، همينطور كه خودشو توي آيينه نگاه ميكرد گفت نفس: بهم مياد آرمان؟

قبل از اينكه من جواب بدم، فروشنده گفت

فروشنده: عاليه خانوم، تا حالا صدتا از اين كار فروختم به هيچكس به اندازه ي شما نيومده بود....

داغ كردمو با عصبانيت توپيدم بهش من: تو آرمانی؟

فروشنده: نه فقط نظرمو گفتم...

من: برو نظرتو واسه مامانت بده نه ناموس مردم...

رو به نفس گفتم من: درش بيار بريم... نفس روسري رو در آورد و با قيافه اي آويزون بيرون اومد...

نفس: بهم ميومد....

من: نه نميومد...

انقدر لحنم خشك و جدي بود كه بيچاره ترسيد و ديگه چيزي نگفت...

مرتيكه پر رو بی ناموس...

شانسش گرفت مخاطبش مامان يا آرام نبود و گرنه زنده نميموند مردك عوضی....

روي نفس حساس نبودم و اين جونشو نجات داد...

خلاصه كه ناهارو بيرون خورديم و تا طرفاي شب علاف شديم توي مركزخريد تا تمام چيزايی كه لازم بودو خريد ....

توي راه برگشت باديدن مغازه لباس زير فروشی يادم اومد كه اين يكی جا مونده...

كارتمو دادم دستشو گفتم

من: فكر نكنم اينجا نظر من لازم باشه....!!!


romangram.com | @romangram_com