#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_45
آرام: اون چيكار به تو داره آخه؟ فرزاد بی توجه به ما گفت
فرزاد: واسه من هيچ فرقی نداره، من رو حرف آتنا حرف نميزنم هرچی اون بگه....
آتنا قدر شناسانه به فرزاد نگاه كرد و گفت آتنا: خدا خيرت بده....
رو به آرام كرد و گفت
آتنا: ببين كجاست، با آرمان برين دنبالش...
آرام كه حسابی ذوق زده بود پريد و مامانو بابا رو بوسه بارون كرد و خنده مهمون لباش شد...
و اونجا قلب منم خنديد...
بی توجه به خنده ي قلبم به نقشم ادامه دادم!!!...
من: اي بابا، سرويس اين خانوم بودم كم بود، حالا بايد سرويس دوستشم باشم....
اصلا منم عضوي از اين خانوادم، نميخوايين نظر منو بدونين؟ من دلم نميخواد كسی بياد خونمون آزاديمو بگيره....
فرزاد: غر نزن آرمان،اون به تو چيكار داره؟ دختره گناه داره، اگه تو نميري خودم ميرم...
ما تصميممونو گرفتيم، پيش خدا جاي دوري نميره...
نفس عميقی كشيدم و گفتم
من: نه خودم ميرم، منم رو حرف شما حرف نميزنم، تصميم تون محترمه....
همه ساكت شديمو به غذا خوردنمون ادامه داديم و بعد ناهار رفتيم بالا....
آرامو بغل گرفتمو گفتم
من: آفرين خواهر خوبم، ميدونستم از پسش برمياي....
يه بوس رو چال لپش گذاشتم، رد بوسمو پاك كرد و با حرص گفت
آرام: خيلی بيشعوري، همش حرف مفت ميزنی، من دارم زار ميزنم تا راضی بشن تو هی پارازيت مياي ....
romangram.com | @romangram_com