#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_42

فرزاد: چيشده لوسه بابا؟ باز چيشده؟ آرام: دوستم....

آتنا: دوستت چی شده؟

آرام: زنگ زد بهم كلی گريه كرد، مامان و باباش تو راه شمال بايه كاميون تصادف كردن مردن...

آتنا: اي واااي دوتا شون باهم؟ آرام: آره...

فرزاد: بيچاره...

آرام: يه چيز ديگم شده...

آتنا: چی؟

آرام: قتی فهميده مامان و باباش مردن، خانوادش گفتن تورو از پرورشگاه برداشتن و بچه واقعيشون نيستی، الانم ازخونه بيرونش كردن....

كلی هم كتكش زدنو هرچی پولو طلا داشته ازش گرفتن....

حالا آرام گريش شدت گرفته بود و مامانو باباي احساسی منو هم به غصه انداخته بود...

آتنا: طفلكی....

چه آدمايی پيدا ميشن، واقعا بيرونش كردن؟

آرام: آره طفلكی نميدونه چيكاركنه، حتی گوشيشم گرفتن نامردا، از تويه مغازه زنگ زد....!!!!

فرزاد: خوب حالا الان كجاست؟ آرام: تو خيابونا سرگردونه....

آتنا: شبو ميخواد چيكار كنه؟

اون نامردا واقعا فكر نكردن چه بلاهايی ممكنه سرش بياد؟

آرام: نميدونم مامان، خيلی دلم براش ميسوزه، كاش ميتونستيم كمكش كنيم اون هيچ جارو نداره چون مامان و باباش باهم فاميل بودن و همه فاميلشم باهم دست به يكی كردن كه بيرونش كنن، بجز منم باكسی دوست نيست، نفس از اين بچه درس خوناس كه فقط سرش تو كتابه از من كمك خواسته.....

من: می خوايم چه كمكی بكنيم بهش؟ آرام چشم غره اي بهم رفت و گفت آرام: تو يكی خود تو قاطی نكن لطفاً...

بعدم با حالت مظلومانه اي گفت آرام: مامان، بابا.....


romangram.com | @romangram_com