#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_41

آرام: چيشده آرمان ، نگرانم كردي؟ من: توي راه برگشت...

همه ي ماجرا رو واسش تعريف كردم بجز اون قسمتی كه....

نميدونم چيشد كه نگفتم؟

من از آرام خجالت نمی كشيدم، پس دليلم چی بود نميدونم؟؟؟؟

آرام دلش حسابی واسه نفس سوخت و انقدر احساسی بود كه نقشمو قبول كنه...

از اينكه شايد بتونم كمكی به دختر بيچاره بكنم خوشحال بودم...

******

من: آماده اي؟

آرام وااااي آرمان استرس دارم ميترسم سوتی بدم گند بزنم...

من: نه آروم باش و چيزايی كه بهت گفتم رو تا پايين مروركن، من مطمئنم تو از پسش برمياي...

آرام: دعا كن خراب نكنم...

من: نترس، خراب نميكنی..

صداي مامان براي چندمين بار بلند شد...

مامان: آرام، آرمان.....

كجايين پس، غذا يخ كرد بياين ديگه...

من: اومديم مامان گلم....

با هم رفتيم پايين و سر ميز ناهار..

مامان به محض اينكه آرامو ديد گفت آتنا: گريه كردي آرام؟

آرام سرشو انداخت پايين و شروع كرد با غذاش بازي كردن...


romangram.com | @romangram_com