#منشی_مدیر_پارت_77
- خب اون موقع اگر توهم مثل رزا برخورد کردي چي؟
- مطمئن باشيد که من منطقي ام حداقل ميتونيد امتحان کنيد ميدونيد من براي فهميدن اين موضوع شديدا کنجکاو شدم در موردش همه چيز رو بدونم حتي ميتونم بهتون اوانس هم بدم.
در حاليکه ميخنديد گفت: الحق دختررزا هستي نه تنها از نظر ظاهري شبيه اون هستي اخلاق و رفتارتم شبيه اونه خب بگو عمو جون.
- اگر شما جريان رو گفتيد. البته تمام و کما ل قول ميدم در صورت اينکه مثل مامان ازتون خوشم نيومد باز هم طرف شما رو بگيرم.
- خب پيشنهادبدي هم نيست. البته در صورتي که مثل من به قول و قرارت پايبند باشي
- پس موافقيد؟
- نميتونم بهت نه بگم.
- مرسي عمو جون
- اين عمو جوني که گفتي واقعي بود يا....
نگذاشتم جمله اش را تمام کند و گفتم: براي اينکه بهتون علاقه مند شدم. نمي دونم شايد به خاطر اينه که خيلي شبيه پدريد.. ولي اگر مامان مي فهميد من به شما چي گفتم از عصبانيت غش ميکرد. اما من عادت ندارم حرفام رو تو دلم تلنبار کنم.
- خوش بحالت اي کاش همه مثل تو بودن. حرف دلشون رو ميزدن و خيال ادم رو راحت ميکردند.( کاملا با اين جمله موافقم) خب حالا بگو ببينم کي مي تونم ببينمت؟
- هر وقت امادگي حرف زدن پيداکرديد. فقط نميخوام مامان فعلا چيزي بدونه.
- هر چي تو بخواي
براي فردا جلوي در شرکت قرار گذاشتيم و من با خوشحالي از او خداحافظي کردم.
ساعت يک بود و من هنوز نتونسته بوم راهي پيدا کنم تا مامان از غيبت دوساعته من از شرکت باخبر نشود. اين روزها مامان تقريبا به بهانه هاي مختلفي پنج شش بار با شرکت تماس ميگرفت تا از وجود من اطمينان حاصل کند. نمي دانستم چه کار کنم از طرفي هنوز هم به اقاي فرهنگ اطلاع نداده بودم. دلشوره داشتم نمي دانستم او قبول ميکند يا نه. سرانجام دلم را به دريا زدم ودرحاليکه هنوز مردد بودم به طرف اتاق اقاي فرهنگ رفتم. تک ضربه اي به در زدم و وارد اتاق شدم. به اقاي فرهنگ که پاهايش را روي ميز گذاشته بود و روزنامه اي را مطالعه ميکرد گفتم: ببخشيد اقاي فرهنگ ميخواستم چند دقيقه اي وقتتون رو بگيرم.
romangram.com | @romangram_com