#منشی_مدیر_پارت_74
سرش را به ارامي تکان داد و گفت: مي دونم رزا عاشق فرامرز بود
مامان با سيني چاي ظاهرشد و گفت: هنوزم ذره اي از عشقم به فرامرز کم نشده.
- اگر غير از اين بود تعجب ميکردم و با دستش سيني چاي را کنار زد و گفت: مي دوني که من چاي نميخورم.
- فراموش کردم. قهوه ميخوري؟
- نه ميل ندارم وبرخاست.
ناباور گفتم: ميخوايد بريد عمو؟
ناگهان در آ*غ*و*شم گرفت و گفت: رميناي عزيزم
نگاهش کردم و گفتم: بازم به ما سر ميزنيد؟
- حتما مگر اينکه تو نخواي و شماره همراهش را روي تکه کاغذي نوشت و گفت: اين شماره تلفن منه اما هنوز خونه ندارم که ادرسشو بهت بدم. فعلا توي هتل .... هستم خب از ديدنت خيلي خوشحال شدم به اميد ديدار.
لبخندي زدم و گفت: مراقب خودتون باشيد.
به خاطر تو حتما عزيزم و رو به مامان کردو گفت: خداحافظ
مامان سري به علامت خداحافظي تکان داد و زير لب گفت: خداحافظ.
به دنبال عمو تا جلوي در رفتم ، ارام گفت: من منتظر تماست هستم باشه؟
سري به علامت موافقت تکان دادم و گفتم: خدانگهدار
به محض اينکه در را بستم صداي مامان را که به نام ميخواندم شنيدم : رمينا بيا ببينمت
با سرعت خودم را به او رساندم و گفتم: بله مامان
romangram.com | @romangram_com