#منشی_مدیر_پارت_73


دستانم را در دست گرفت و با خوشحالي گفت:

از اينکه منو درک ميکني خيلي خوشحالم

مامان با حرص بلند شد وگفت: رمينا برات چايي بيارم

- شما بشينيد خودم ميارم

- نه خودم ميارم و باز اشاره کرد که عمو را تحويل نگيرم و رفت تن صدايم را پايين اوردم و گفتم: خوب از خودتون بگيد

- نمي دونم از کجا شروع کنم و چي بگم ؟

- مي دونيد خيلي کنجکاوم بدونم اين همه مدت کجا بوديد هيچ وقت شما رو نديده بودم. اصلا نمي دونستم که عمو دارم چرا اين همه مدت از ما دوري کرديد؟ چرا حالا اومديد؟ يعني حتما بايد پدر از دست ميرفت تا شما به ديدن ما مي اومديد؟

- يعني تو از وجود من بي خبر بودي؟

- دقيقا تا دوهفته پيش.

- خب من نمي دونم چي بايد بهت بگم

- همين سوالاتي رو که پرسيدم جواب بديد

- ميدوني چيه؟ منو پدرت وقتي تقريبا هم سن تو بوديم سر يه موضوع پيش و پا افتاده باهم دعوامون شد وميونه مون بهم خورد و ديگه ديگه سراغي از هم نگرفتيم

- خب اگر پيش و پا افتاده بود چرا زودتر به سراغمون نيومديد. مسلما پدر اونقدر کينه اي نبود که شما رو از خودش برونه.چرا نيومديد براي اخرين بار...

- باور کن من يک ماه و نيم پيش يکي از دوستان مشترکمون رو ديدم و اون اين خبر وحشتناک رو بهم داد. وقتي فهميدم کار و زندگي رو رها کردم و اومدم. درسته باهم رابطه نداشتيمولي من خيلي دوستش داشتم باور کن من براش خيلي متاسفم اما رزا باور نميکنه.

- مامان هنوز نتونسته با مرگ پدر وروزبه کنار بياد


romangram.com | @romangram_com