#منشی_مدیر_پارت_70
- خدا نکنه
- گفتيد يه فکر اساسي ميکنيد يادتون نره ها!
- نه مطمئن باشيد.از اينکه مزاحمتون شدم عذر ميخوام.
- خواهش ميکنم. مي مونم تا به در اپارتمان برسيد. اگر از اون پنجره دست تکون بديد مي بينمتون.
- حتما بازم ممنون خدانگهدار و از ماشين پياده شدم و راه پله را سريع طي کردم و مقابل پنجره دستي براي او که هنوز به انتظار من مانده بود تکان دادم و وارد خانه شدم.
ده دقيقه بيشتر به ساعت چهار باقي نمانده بود وسايل روي ميزم را مرتب کردم که تلفن به صدا درامد گوشي را برداشتم و گفتم:
- بله
- الو رمينا
- سلام مامان
- سلام عموت اينجاست منتظره که ببينتت اگه ميتوني رودتر بيا... با هيجان گفتم: عمو؟
- اره و در حاليکه تن صدايش را پايين اورده بود گفت: رمينا تحويلش نگير شنيدي چي گفتم؟
گفتم: چشم شما عصباني نشيد و به سرعت برخاستم و از اقاي فرهنگ اجازه ي مرخصي گرفتم و پله هارا دوتا يکي پايين رفتم و از ساختمان بيرون زدم. به خيابان رسيدم اولين ماشين را که سرراهم سبز شد سوار شدم. در حاليکه مي نشستم گفتم: ميرم.... البته دربست لطفا سريعتر
- چشم خانم..... متاسفانه اسمتون رو نمي دونم و به عقب برگشت.
با ديدن منصور با تعجب گفتم: شماييد باور کنيد من متوجه نشدم
romangram.com | @romangram_com