#محاق_پارت_98

هدفون را از گوشم بر می دارم و خودم را بیشتر روی کاناپه می کشم و کتاب را ورق می زنم، به عدد صد که می رسم با خمیازه ای، کتاب را می بندم و روی دسته ی کاناپه می گذارم.

پاهایم را می کشم و مفصل های انگشتم را می شکنم.

همایون از اتاق انتهای پذیرایی بیرون می آید و خسته کف دستش را روی چشم های به عینک نشسته اش می کشد.

چشم هایم را روی هم می گذارم و دوباره خمیازه می کشم.

ـ چرا اینجا خوابیدی؟

با چشم های بسته پِی کنترل که گوشه کاناپه دیده بودم، می گردم و جوابش را می دهم:

ـ نمی خوام زود بخوابم که زود بیدارشم.

با انگشت اشاره دکمه بزرگ بالا کنترل را لمس می کنم و تی وی روشن می شود. یادم می آید ساعت دوازده شب، شبکه مورد نظرم فیلم ترسناک می دهد.

صدای بهم خوردن قاشق و لیوان که می شنوم، خودم را بالا می کشم و از بالای کاناپه صدایش می زنم:

ـ هما؟

کمی سرش را از کنار یخچال که مانع دیدم بود، عقب می کشد:

ـ چیزی می خوای؟

سر تکان می دهم:


romangram.com | @romangram_com