#محاق_پارت_182

خودم را عقب می کشم و با وحشت درونی ام نفس آهسته ای می کشم. تتوهای پر رنگ و لعابی روی دستش جا خشک کرده بود، از قلب بگیر تا خنجر و تفنگ!

گوشی اش را داخل می برد و با نگاهی به راننده گفت:

ـ برو، این کاره نیست!

و رفتند! نفس راحتی کشیدم و دست به تیره برق کنارم گرفتم. قلبم چنان تند می تپید که هر لحظه امکان ایستش بود.

چشم هایم را می بندم و دستی روی صورتم می کشم:

ـ چه آدم هایی پیدا میشن. دیگه نمیشه تو شهر راه رفت!

به تیره برق تکیه می زنم و صدایش غافل گیر می شوم. با ترس دست روی قفسه سینه ام می گذارم و چشم هایم را گرد می کنم.

با تعجب جلو می آید:

ـ چته؟

جوابش را نمی دهم و جایش یک اخم گنده که طول عرض مشخص نیست، بین ابروهایم تنیده می شود.

ـ بدش من...

با همان اخم دومَنی ام ، پلاستیک و کیفم را تقریبا درون بغلش، پرت می کنم. جلوتر از او، سمت ماشینش می روم.

پیراهن راه راه، سرمه-سفید با دور یقه ی آبی روشن پوشیده است. لباس مورد علاقه اش که کادوی همان منشی بود که با هم رابطه داشتند. چندباری بدجور خواستم؛ جر واجرش کنم؛ ولی بی خیالش شدم.


romangram.com | @romangram_com