#محاق_پارت_181
ربان های قرمزی به شکل گل، روی کاپوت و صندوق طراحی شده بود.
ماشین های زیادی پشت سر ماشین عروس راه می گیرند و صدای جیغ و سوت هاشان آنقدر زیاد است که چهره ام در هم می رود.
به ماشین آخری نگاه می کنم و از خیابان می گذرم.
چند قدم نرفته ام که همان ماشین مدل پایین، کنار پایم راه می گیرد. زن عجق وجق داخلش، سر بیرون می کشد:
ـ خوشگله، برسونیمت؟
ابروهایم را بالا می اندازم:
ـ ممنون، منتظر کسی هستم.
راننده را می بینم. کاپشن قهوه ای تن دارد که بزرگتر نشانش می دهد. چهره اش را به خاطر گردن کشیدن زن، نمی توانستم ببینم.
ماشین پا به پایم راه می آمد و عصبی ام می کرد. با اخم های درهم نگاه زیری به ماشین انداختم. زن حالا در حال ور رفتن با گوشی خوش دست قاب طلایی اش بود که با نور کمرنگ خورشید، برق می زد.
متوجه نگاهم شد و لبخند زد، روی یکی از دندان هایش، نگین کوچکی کار شده بود.
ـ کارمون اینه، پناهنده می گیریم. نمیای جیگر؟
با اخم نگاهش کردم. با ژست انگشت اشاره اش را زیر بینی اش کشید و گوشی موبایلش را سمتم گرفت:
ـ دوست دارم، شماره ات رو داشته باشم!
romangram.com | @romangram_com