#محاق_پارت_170

هر مغازه مرا بی حوصله تر می کرد. آخر سر تنها شالگردن سفید رنگی با طراحی های آبی خریدم.

برای رسیدن به هتل، ماشین نگرفتم و قدم زنان بازار را گز کردم.

مرکز خرید کوچکی همین نزدیکی ها بود. یک دست لباس راحتی خریدم تا امشب را، راحت بخوابم.

دیشب آنقدر فکر و خیال کردم که مغزم کم آورد و هنگ کرد.

وارد کوچه ای که منتهی به خیابان اصلی می شد، شدم.

با حس اینکه درون نیم پوت هایم، سنگی رفته است، کنار درختی ایستادم.

تکیه به درخت، نیم پوت مشکی رنگ را از پایم در آوردم. چپه اش می کنم و سنگ ریزه ی کوچکی بیرون می افتد.

دندانم تیر می کشد و فحشی زیر لب می دهم. چندبار قصد پر کردنش را داشتم؛ اما فقط قصدش را...

راه می افتم که بروم، صدایی باعث چرخاندن سرم به سمت عقب می شود.

ـ باز که نصفه شب ها، راه گرفتی توی خیابون ها. بچه تو عبرت نمی گیری؟

پلاستیک لباسم از دستم سُر می خورد.

تنها پالتوی چرم مشکی می بینم. لبم را تر می کنم. قدمی که به جلو می آید، قدمی به عقب می روم.

ـ اگر کاریت داشتم؛ قبلا راحت تر می تونستم؛ دخلت رو در بیارم.


romangram.com | @romangram_com