#محاق_پارت_168

مستقیم سمت پنجره می روم و با حرکتی، پرده کرم رنگ را کنار می زنم و فضای پر ساختمان تهران به چشم می آید. دست به سینه جلوتر می روم و خیره می شوم. کمی خم می شوم و از روی میز کوچک کنار پنجره، تلفن بی سیم را بر می دارم. با خمیازه ای، شماره ی داخلی را می گیرم و سفارش لیوان چای با شیرینی نارگیلی را می دهم.

شلوارجین اذیتم می کرد و نمی شد کاری کرد. چمدانم درون ماشین همایون جا ماند و این؛ یعنی باید با همین سرکنم.

با صدای تقه ای به در اتاق، شالم را روی سرم می اندازم و در را باز می کنم.

زن با لباس مخصوص کرم رنگش، اجازه ورود به اتاق را می خواهد.

در را باز می کنم:

ـ بفرمایید.

با لبخندی سمت میز کوچک بین مبل سه نفره می رود.

آهسته، پالتوی قرمز رنگم را بر می دارم و گوشی موبایلم را بیرون می کشم.

گوشی را که روشن می کنم، پیامک ناشناس به چشمم می آید. اخمی می کنم و پوست لبم را می کَنَم.

"شبت بخیر، چطوری دختر فراری؟"

چشم روی هم فشار می دهم و با اخمی صفحه تایپ را باز می کنم و برای خدمه ای که از کنارم می گذرد، تنها سری تکان می دهم.

"ربطتت به خودم رو بگو، واضح بگو... طرز صحبتت به یه زن نمی خوره. کدومشونی؟"

تاچ گوشی را به لبم می چسبانم و با نفس عمیقی خمیازه ی طولانی ای می کشم.


romangram.com | @romangram_com