#محاق_پارت_163

شالگردنم را از دور گردنم آزاد می کنم:

ـ مستقیم برید. یه هتل خوب چیزی...

سرش را تکان می دهد و من کیفم را کنارم می گذارم. با کلافگی دستی روی صورتم می کشم و لبخند کجی می زنم.

" به دلیل نقض قوانین و سرپیچی از اصول اخلاقی... "

سرم را محکم تکان می دهم و پلک روی هم می گذارم و قطره اول اشکم که می ریزد از تمام حرف هایم بر می گردم؛ اما نمی توانم برگردم.

یک سوء پیشینه جور کرد تا مرا محفوظ کند؟ جالب بود که آنقدر ترسیده بود.

خسته، سرم را به تکیه گاه صندلی می چسبانم و چشم روی هم می گذارم.

امیر ارسلان، مردی متکبر و از خودراضی که همه جا پز خانواده اش را می داد و ارکیده را دختر بزرگتر و همه فن حریفش معرفی می کرد، حالا سراغ من آمده است.

همایون جوری رفتار می کرد که مرا هم می ترساند. اینکه امیرارسلان چنین وَهمی به جانش انداخته، کم از اتفاقات گذشته نداشت.

همایون دیگر همان پسر با شلوار پارچه ای خط دار و پیراهن یقه آخوندی نبود. از همان هجده سالگی وقتی پیراهن مزخرفش را می دیدم، چهره ام درهم می رفت. من که وارد دوره آموزشی مهمانداری شدم، همایون کار بهتری پیدا کرد.

کاری که پیراهن یقه بسته اش به پیراهن مردانه ساده ی مارکدار رسید. اوایل ورود به کارش با منشی شرکت می پرید و این مرا عصبانی می کرد.

Novelslands

هرشب بوی عطر زنانه و سیگار می داد. یکی، دوباری که تعقیبش کردم، متوجه شدم؛ همان منشی پرغَمزه تغییراتی در همایون به وجود آورده است.


romangram.com | @romangram_com