#محاق_پارت_162

پوزخندی می زنم و مشتی به سینه اش می زنم:

ـ وسط خیابون برای من حرف مفت نزن. گمشو...

می چرخم و دستم را بالا می آورم. تاکسی زرد رنگ که نگه می دارد، متوجه توقف چندماشین و نیلوفر مات مانده می شوم.

https://t.me/joinchat/AAAAAFdjBKNWQYmFEsjHlw





#پارت_پنج_و_پنج

#پارت_55

این بود همان زندگی که نمی خواستم. همین بود همانی که می ترسیدم. همیشه ترسیدم و پای ترس هایم لرزیدم. یک عمر خواب و خیال چیدم که تهش این شود؟

راننده از داخل آیینه نگاهم می کند و می پرسد:

ـ کجا برم خانم؟

بی حوصله سر تکان می دهم و دکمه پالتویم را باز می کنم:

ـ لطفا حواستون باشه این ماشین سفید تعقیبمون نکنه، مزاحمِ و حوصله دردسر ندارم.


romangram.com | @romangram_com