#محاق_پارت_157
همایون، دستی به شالگردنِ قرمزش برد و گره اش را شُل تر کرد.
دکمه های پالتویم را بستم و بی حرف، چمدان کوچکم را دستش می دهم.
از سالن انتظار که بیرون می آییم، هجوم سوز باد در اول صبحی باعث فرو بردن سرم درون شالگردنم می شود.
در ماشینش را باز می کند و چمدان را صندلی عقب می گذارد.
در جلوی ماشین را باز می کنم و سوار می شوم.
عقب که می چرخم، متوجه نیلوفر دراز کشیده در صندلی عقب می شوم.
نیم خیز می شود و چمدانم را کنار می زند:
ـ علیک سلام....
دستش را فشار می دهم و شالگردن را آزاد می کنم:
ـ اول صبحی، تو کجا اومدی!
لب می گزد:
ـ شکاره از دستمون بدجور... هی بهت گفتم؛ به این هایپر سر کوچه اعتماد نیست. میثم فهمیده بود؛ یه چیزی هست...
ادامه حرفش با، باز شدن در راننده، قطع می شود. همایون مشکوک نگاهمان می کند و چشم غره ی خفنی به نیلوفر می رود.
romangram.com | @romangram_com