#محاق_پارت_155
ـ کدومشون از یه کشور دیگه به خاطرت تا اینجا میان؟
دست روی دستگیره تاکسی می گذارم:
ـ ازت خواستم؟ آدمش نیستم، تو هم آدمش نیستی، فقط یه چیزی این وسط درست نیست.
سمت دیگر در تاکسی می رود:
ـ باهم درستش کنیم.
ـ با هم؟ چه قد کلمه مسخره ای! بکش کنار بذار باد بیاد مـَــرد!
در ماشین را باز می کنم و او سر از پنجره کنار ماشین داخل می آورد:
ـ پامچال!
درحالی که کیف پولم را از درون کیفم بیرون می کشم، جوابش را می دهم:
ـ تفریح نیومدم. مزاحم خوبی نیستی، منم حوصله غمزه و طنازی ندارم. زندگیم اونقدر سرویس شده هست که تو دیگه یه آپشن خاصش نشو.
دستم را بالا می آورم و به راننده اشاره می کنم. نگاهم می کند و با مکثی سرش را بیرون می برد و دست به جیب می شود.
سرم را کج می کنم و از درون آیینه ی جلوی راننده به پشت سرم نگاه می کنم.
دست درون شلوار کتان مشکی برده است و به زمین نگاه می کند.
romangram.com | @romangram_com