#محاق_پارت_117
تیغه کارد از گونه ام کشیده می شود و تا روی چانه ام می آید و سوزش عمیقی را حس می کنم. بادرد فریاد می زنم و دستم را لرزان روی گونه ام می گذارم و انگشت هایم قرمزی تیره ای را لمس می کند.
سر می چرخانم و نگاهش می کنم، کارد را در دستش تکان می دهد و من همانجور نشسته به عقب می روم. خودم را روی پارکت های می کشم و لب های چفت شده ام را باز می کنم:
ـ چی می خوای؟
https://t.me/Roman_Sedna
#پارت_چهل_و_یک
#پارت_41
همانجور سرد، جلو می آید و صدای جیغ نیلوفر حواسم را پرت می کند. سر می چرخانم و یکهو فضا روشن می شود و نگاه متعجب من به چهار سیاه پوشی می افتد که تند و با عجله از در پذیرایی بیرون می روند.
سر می چرخانم و متوجه نبود همان مرد چشم عسلی می شوم. نیلوفر را گوشه ی میز تلویزیون می بینم. دستم را روی گونه ام فشار می دهم و به جریان خون که از بین انگشت هایم تا روی مچ دستم می آید، خیره می شوم.
نیلوفر با تعجب از آن سو خیره ام می شود. تلو خوران دست به تلویزیون می گیرد و بلند می شود. چشم هایم را می گردانم، نگاهم به مرد روی زمین افتاده و خون غلیظی که تا پای کاناپه ها رفته است، می افتد.
نیلوفر لنگی می زند و میان راه، پایش به فرش کوچک میان پذیرایی گیرمی کند.
خرده شیشه ها تا وسط پذیرایی آمده است و پرده های سفید با وزش شدید باد به داخل هجوم آورده اند.
romangram.com | @romangram_com