#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_42
من_می شه راه جنگلو بهم بگی؟
همینطور مبهوت به چشام خیره شده بود..زیر لب زمزمه وار انگار که رام شده بود گفت:
مرد_بله..یه چهار راه پایین تر...یه کلیسا اون جا هست..درست کنار کلیسا یه جنگل هست
لبخندی زدم و گفتم:
من_خوبه
بعد از کنارش گذشتم..خودم یکم تعجب کرده بودم..اون خیلی زود رام شده بود..ولی چقدر عجیب
خیلی عجیب بود!
یه چهار راه پایین رفتم..شاید الان اگه انسان بودم می ترسیدم..ولی این خیابون خلوت و ترسناک اصلا برام مهم
نبود..با دیدن یه کلیسای بزرگ رو به روم فهمیدم رسیدم..وارد شدم..اوه چقدر خوفناک..
چشام به جنگل افتاد..آب دهنم و قورت دادم..یا خود خدا..این جا..این جا خیلی ترسناکه...با تردید آروم آروم
قدم میزدم..چشام خیلی تیز شده بود...اینم یکی دیگه خوبی های خوناشام بودنه!
همه چیز و تو اون تاریکی میدیدم..جنگل در سکوت مرگباری فرو رفته بود..فقط صدای پاهای من بود..
هرچی جلوتر می رفتم جنگل بیشتر تو تاریکی فرو میرفت..با دیدن یه موجود از دور لبخند رو لبم اومد..
معلوم بود یه حیوون وحشی بود..خب اینم غذای خوشمزه من..کم کم قیافم داشت تغییر می کرد..انگار درحال
خوردن چیزی بود..آروم آروم قدم برداشتم سمتش..انگار صدای پام و شنید چون سرشو بلند کرد..برق چشاش
تو چشمم زد..اون یه گـــرگ بود!خواست پا به فرار بذاره با سرعت نور رفتم سمتش و دندونم و خواستم
بذارم رو گوشت خوشمزش که با شدت پرت شدم عقب..جری تر شده بودم..تشنم بود....به قیافه ترسناکش زل
زدم..تو چشاش نفرت بود..دوباره به سمتش حمله ور شدم که پرتم کرد رو زمین و خودش افتاد روم..چشام
و بستم..حس کردم بدنم داغ شد..یهو چشامو باز کردم..از چیزی که جلو چشام بود تعجب کرده بودم..
خواستم جیغ بزنم...یه ..یه انسان روی من افتاده بود..با چشای طوسی براقش و قیافه برزخی زل زده بود
به من..پس گرگه کو؟ چشام از حد معمول گشاد تر شده بود
من_ولم کن لعنتی..از روم بلند شو
هنوز نگاهش درنده بود...این چشا عجیب منو یاد چشای گرگه می انداخت...!
romangram.com | @romangram_com