#ملورین_پارت_67
بقیه هم تایید کردند و وسایل رو همونجا گذاشتند و به طرف در ویلا رفتیم.
انقدر حالم بد بود که نفهمیدم کی از بقیه خداحافظی کردم و خودم رو به اتاقم رسوندم. حتی به یکی از سوال های ماهرخ و تعجب و وحشتش از صورتم جوابی ندادم .
با بدن درد بدی چشم هام رو باز کردم. همه ی بدنم درد میکرد انگاری کسی به شدت کتکم زده بود.
به سختی بلند شدم و سرجام نشستم. هنوز گیج خواب بودم و آشفته روی تخت نشسته بودم که آرمیس در زد و اومد توی اتاق...
لبخند ملیحی زد و به سمتم اومد و کنار تخت نشست.
آرمیس-بهتره اماده بشی بریم پایین تقریبا یه ساعتی میشه که کار رو شروع کردیم.
بهش نگاهی انداختم.لباس های راحتیش که خاک روشون خودنمایی می کرد نشون از این داشت که اونم داشته کمک می کرده...
با تعجب بهش نگاه کردم.
آرمیس که متوجه نگاهم شد با خنده گفت:-چیه بدون رنج گنج میسر نمی شود. بدو که توام باید کمک کنی.
-چرا زودتر بیدارم نکردین؟
آرمیس-راستش عمورضا نذاشت خیلی نگرانت بود گفت بذاریم بخوابی.
با بیخیالی بلند شدم و بی حوصله لباس هام رو عوض کردم و دست و صورتم رو شستم.
آرمیس از اتاق بیرون رفت. حوصله شال پوشیدن نداشتم فقط موهام رو بافتم و لباسم رو عوض کردم.
از اتاق بیرون رفتم .
ماهرخ یه سینی که داخلش چند لیوان بزرگ شربت چیده شده بود دستش بود و داشت به طرف در خروجی می رفت. پله ها رو دوتا یکی کردم و خودم رو بهش رسوندم.
-ماهرخ صبر کن خودم میبرم.
با شنیدن صدام به طرفم چرخید و درحالی که سینی رو به سمتم میگرفت گفت:
-سلام صبحت بخیر.
-سلام صبح بخیر.
سینی رو ازش گرفتم و از در بیرون رفتم. از همون قسمتی که دیروز با عمورضا و بقیه رفتیم٬رفتم. آروم قدم برمی داشتم. احساس کردم کسی پشت سرمه... با وحشت سرم رو چرخوندم ولی کسی نبود . نفس عمیقی کشیدم و چند ثانیه چشم هام رو بستم و دوباره راه افتادم. بهشون رسیدم. آبدیس مثل من چیزی سرش نکرده بود٬ یه سطل رو با دوتا دستش به سختی بلند کرده بود و به سمت راست که انبوهی خاک ریخته شده بود می رفت. ولی خبری از آرمیس نبود.
romangram.com | @romangram_com