#ملورین_پارت_66


عمورضا به تایید حرف شایان سرش رو تکون داد:

- درست میگه خیلی خوب می شد ولی کار ما الان غیرقانونی محسوب میشه و اگه کسی به سازمان میراث فرهنگی خبر بده ما مجرم شناخته میشیم.

با دهن باز نگاهشون می کردم یعنی انقد خطرناک بود.

شایان و وهرام مشغول کندن بودن گوشه ای به درخت تکیه داده بودم و نشسته بودم٬ آرمیس و آبدیس هم مثل من توی سکوت نشسته بودند.

باد شدیدی وزید و سرما رو با تمام وجود حس کردم. باد که بین درخت ها می پیچید صدای هوهوی خشمگینش رعب و وحشت رو به دل هرکسی می انداخت.

شونه هم رو بغل کردم و توی خودم مچاله شدم . عمورضا گه گاهی به وهرام و شایان کمک می کرد . دوقلوهاهم وضعیت بهتری از من نداشتند. غرق درافکارم بودم و به پسرا زل زده بودم.تقریبا یک ساعت گذشته بود.

یه لحظه احساس کردم دستی روی گونه ی سمت چپم نشست وحشت زده سرم رو به سمت چپ چرخونم.

کسی نبود. احساس کردم خونی در بدن ندارم و دست و پام شل شد .

آرمیس از حرکت سریعم جا خورد و بهم زل زده که ترسیده هین بلندی کشید و دستش رو روی دهنش گذاشت.

آرمیس-ملورین

همه توجهشون بهم جلب شد.

عمورضا متعجب جلو اومد.

عمورضا- ملورین صورتت چی شده.

دستم رو روی گونم گذاشتم.

آبدیس روبه روم زانو زد و دستم رو گرفت و آروم از روی گونم برداشت.

با تعجب بهم زل زده بودند. دلیل نگاه هاشون رو درک نمی کردم.

موبایلم رو از جیبم در آوردم و دوربین جلو رو آوردم و به صورتم نگاه کردم.

از دیدن چهره ی خودم وحشت زده موبایلم رو روی زمین پرت کردم.

روی گونم جای یه دست کبود شده بود. باورم نمی شد حتی بند بند انگشت ها به خوبی مشخص بود.

عمورضا-برای امروز بسه بهتره بریم.

romangram.com | @romangram_com