#ملورین_پارت_47
آرمیس-خاک توسرت که همیشه منحرفی .
هممون زدیم زیرخنده.
از وهرام خداحافظی کردیم و به سمت ویلا رفتیم.در ورودی رو باز کرد٬ماهرخ یه دستمال دستش بود و داشت پیانو رو تمیز می کرد.
صداش زدم.
-ماهرخ
به طرفم چرخید.
ماهرخ-جونم
-ما میخوایم برای نهار بریم جنگل وسایل رو اماده کن.
باشه ای گفت. به طرف پله ها رفتیم و رفتیم توی اتاقامون.
یه دست لباس راحتی پوشیدم. موهام رو بافتم و از دو طرف شالم بیرون انداختم٬شالم رو روی سرم انداختم.
لبتابم رو توی کوله ام گذاشتم و کولم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
از پله ها پایین رفتم٬ماهرخ یه سبد جلوی آشپزخونه گذاشته بود.
بلند آرمیس و آبدیس رو صدا زدم:
- آرمیس٬ آبدیس کجایین پس...
صدای آبدیس رو از پشت سرم شنیدم.
آبدیس-چته داد میزنی من اماده ام.
-آرمیس کجاست؟
آرمیس- اینجا..
به پله ها نگاه کردم٬ روی نرده ها نشست و سر خورد پایین.
آرمیس-من اماده ام.
romangram.com | @romangram_com