#ملورین_پارت_40


با یه حرکت بلند شدم و ایستادم.

-تصمیم با خودتونه من مجبورتون نمی کنم که بمونین.

آرمیس سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد.

آرمیس-ولی دانشگاه چی؟

با بیخیالی شونه ای بالا انداختم.

-فوقش چند جلسه از کلاس ها رو نمیریم.ما تاحالا غیبت نداشتیم پس اشکالی نداره.

آبدیس یکم به روبه رو زل زد.

آبدیس-ماهم می مونیم نمیتونیم تو رو اینجا تنها بذاریم.

آرمیس به تایید حرف آبدیس فورا گفت:

آرمیس-حق با آبدیسه٬ ملورین ما پیشت میمونیم تا اخرش.

دوتاشون رو بغل کردم.

-ممنونم که همیشه حمایتم کردین.

با نگاهم به آبدیس اشاره کردم زنگ رو بزنه.

سرش رو تکون داد و دستش رو روی زنگ فشرد.

چند لحظه بعد در باز شد و مردی مسن بهمون خوش امد گفت و به داخل دعوتمون کرد. از راه سنگفرش که اطرافش باغچه ی گل بود رد شدیم.

عاطفه خانوم جلوی در اومد و با لبخندی ازمون استقبال کرد.

وارد خونه شدیم.

همونجوری که فکر می کردم دو برابر فضای داخلی ویلای خودمون بود.

سمت چپ از دوطرف پله می خورد و بالا به هم متصل می شد.

روبه روم سالن بزرگی بود که فرش های زینتی کوچیکی که مشخص بود ارزش زیادی دارند به شکل مدرنی تزیین شده بودند.

romangram.com | @romangram_com