#ملورین_پارت_39
پایین پله ها رسیدم به چهره متعجبشون خیره شدم و بلند زدم زیر خنده.
با خنده گفتم:- هیچ می دونین الان با دوتا جغد کچل مو نمی زنید.
بلند تر خندیدم و خم شدم دلم رو گرفتم٬ چهره هاشون با اون چشم های گشادشده و ابروهای بالا پریده واقعا با مزه شده بود.
صدای خنده هام کل ویلا رو پر کرده بود.
با دیدن چهره های عصبانیشون به خودم اومدم.
-اوه اوه از دماغاتون دود میاد بیرون.
بلند تر خندیدم با دیدنشون که به سمتم خیز برداشتند٬با تمام توان به سمت در خروجی دویدم.
صندل هام جلوی در بود پوشیدم و دویدم.
دوقلوها پشت سرم می دویدن. بلند خندیدم.
وسط درخت ها می دویدم که دیگه کم آوردم و روی چمن ها ولو شدم.
نفس نفس می زدم. آرمیس و آبدیس بهم رسیدن و کنارم ولو شدن سه تایی زدیم زیرخنده.
آبدیس به سمتم چرخید و نگام کرد.
آبدیس- چی شد یهو جو گرفتت؟
با لبخند بلند شدم و نشستم.
-من تصمیم رو گرفتم می خوام بمونم.
آرمیس با نگرانی نیم خیز شد و نشست. با چشم هایی که نگرانی توشون موج میزد نگاهم کرد و دستم رو توی دستش گرفت.
آرمیس-ولی ملورین... میون حرفش پریدم.
-هیچی نگو آرمیس من تصمیم خودم رو گرفتم٬ دیوونه ها یکم بهش فکر کنین٬ این اوج هیجانه و با لبخند برگشتم و به چهره ی آبدیس نگاه کردم.
دوتاشون هنوز ساکت بودند. شاید دو دل بودند.
سرفه مصلحتیی کردم.
romangram.com | @romangram_com