#ملورین_پارت_157
-ولی چطور نتونست بیاد اینجا؟
نیاسان-اون مایع آبی رنگی که شهروین دور تا دور چادر ها ریخت رو یادته؟
سرم رو چرخوندم و بهش نگاه کردم.
-اوهوم
نیاسان-اون گردنبند درست روی قلب شهروین قرار میگیره و از نیروی خالص قلب شهروین پر میشه این نیرو انقدر قویه که به رنگ آبی خاصی در میاد و میتونه از همه ما در مقابل اجنه و نیرو های شیطانی محافظت کنه.
امشب شاید زندگیم رو مدیون شهروین بودم.
ولی فردا خیلی روز مهمی بود چطور میخواستیم بریم توی جنگلی که این شیاطین توش پراکنده بودن!
دیشب، شب واقعا سختی بود برام تا میخواستم بخوابم قیافه منحوس اون پیرزن لعنتی می اومد جلوی چشمام و آزارم می داد.
امروز هم مثل دیشب هوا گرفته بود.
وهرام و شایان هنوز خواب بودن.
ماهرخ سفره انداخت وبرای همه چای ریخت.
شهروین چایش رو سر کشید و رو به ماهرخ کرد.
شهروین-بهتره شما این جا بمونین لطفا از توی حصاری که درست کردیم به هیچ عنوان بیرون نرین.
ماهرخ-کی برمیگردین؟
شهروین-قبل از غروب آفتاب باید برگردیم.
دیگه کسی چیزی نگفت...
وهرام و شایان هم دیگه بیدار شدن و آماده رفتن شدیم، ماهرخ چند تا لقمه توی کوله ای که شایان روی شونش انداخته بود گذاشت و دوتا بتری آب...
به تک تک بچه ها نگاه کردم، ترس رو می شد از چشم های همه خوند البته خودم بیشتر از همه میترسیدم چون اتفاق دیشب چیزی نبود که بتونم فراموشش کنم.
شهروین چند تا خنجر آبی رنگ با نگین کاری های قرمز از توی کولش که توی چادر بود بیرون آورد و به هر نفر یه خنجر داد.
شهروین-با این ها از خودتون محافظت کنین...خوب حالا دونفر دونفر میشیم دو دست هم رو میگیریم یادتون باشه دست هاتون نباید از هم جدا بشه...
romangram.com | @romangram_com