#ملورین_پارت_156


توی عمق تاریکی وسط درختا درست بیرون از حصاری که پسرا درست کرده بودن یه بچه توی تاریکی نشسته بود.

در کوچیک رو که از تخته های چوب درست شده بود گرفتم و به آرومی بازش کردم.

دختر بچه پشت به من زیر یه درخت نشسته بود.توی بغلش چیزی بود.

با ترس یک قدم دیگه جلو رفتم، دختر بچه زیر لب آروم شعر می خوند .

قدم های لرزونم رو یکی یکی برمی داشتم و از ترس و هیجان نفس نفس می زدم.

شاید سه قدم دیگه مونده بود بهش برسم که ناگهان برگشت.

با دیدن صورتش جیغ بنفشی کشیدم و به سمت چادرها دویدم.

باورم نمی شد دختر بچه ای بود با صورت اون پیرزن وحشتناک و چشمای قرمز که همیشه کابوس من بود، عروسکم هم توی بغلش بود ولی صورت عروسک صورت من بود!

به سرعت می دویدم، یه لحضه سرم رو برگردوندم.

دیگه یه دختر بچه با صورت پیرزن نبود این دفعه خود اون پیرزن بود .

به درکوچیک چوبی رسیدم و به شدت بازش کردم خودم رو پرت کردم بین حصار ها و در محکم بسته شد.

پیر زن که می دوید به حصار رسید دستاش رو روی حصار ها گذاشت، صدای نفس هام بالا رفته بود و تمام تنم از ترس عرق کرده بود.

هر لحضه منتظر بودم که بیاد تو و خفم کنه...ولی در کمال تعجب دستش که به حصار ها خورد فریاد وحشتناکی کشید و از دست هاش دود غلیظی بیرون زد، دستاش جلوی چشمام پودر شدن، چشماش بیش از حد قرمز شده بود فریاد بلند دیگه از زد و ناپدید شد.

دستی رو شونم نشست وحشت زده سرم رو چرخوندم.

با دیدن نیاسان ترسم کمتر شد.

وقتی توی اون وضعیت دیدم فورا رفت و برام یه لیوان آب آورد.

لیوان رو ازش گرفتم و محتویات توش رو یه نفس سرکشیدم.

نیاسان-حالت خوبه؟

به در چوبی حصار زل زدم و با صدای لرزون گفتم:-توام اونو دیدی؟

نیاسان نفس عمیقی کشید و گفت:-اره

romangram.com | @romangram_com